پرنیا پرنیا ، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره
روشناروشنا، تا این لحظه: 6 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره
مریممریم، تا این لحظه: 40 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره
صادقصادق، تا این لحظه: 39 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره
پیوند عاشقانه ی ماپیوند عاشقانه ی ما، تا این لحظه: 16 سال و 29 روز سن داره
لیانالیانا، تا این لحظه: 4 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

پرنیا، روشنا و لیانا عشق مامان و بابا

دغدغه های زمستون96

  سلام به دخترای مریضم .  سلام به دخترم پرنیا و روشنا جون که با هر بار سرفه کردن ، نگرانی رو می شه از چشم بابا و مامانش خوند .  سلام میگم به روشنا جون که در عین مریض بودن و بی حوصلگیش ، لبخند ش رو از بابا و مامان دریغ نمی کنه . دختری که موج محبت رو میشه وقتی داری تو چشمهاش نگاه می کنی ، لمس کرد . الهی قربونت برم . الان شما 7 ماه و 10 روزو 14 ساعت از تولد به یاد موندنیت گذشته .خیلی نگرانتیم روشنا جون . آخه اولین بار 7 روزت بود که سرماخوردی، متاسفانه چند نفر سرماخورده کنارت بودن و ویروسش به تو منتقل شد چقدر واست سخت گذشت آخه به سختی میتونستی شیر بخوری جیگرم کباب میشد ولی چاره ایی نبود 😔و  داره موضوع حادتر...
10 اسفند 1396

6 ماهگی روشنا جون

  سلام گل من شش ماهه شدی و باید واکسن شش ماهگیت رو میزدیم ، بردیمت مرکز بهداشت تا واکسن شش ماهگیت رو بزنیم ، یاد اون لحظه هم خندم میندازه هم بغض گلومو میگیری . وقتی که خوابوندیمت رو تخت تو نازنین گل خوشبوی من دائم می خندیدی و دل بابا و مامان رو می بردی ، پیش خودم گفتم بمیرم الهی ، الان تا چند لحظه دیگه این حال خوش تبدیل می شه به درد و رنج ، نمیدونم فکر کنم حوصلت تو خونه سر رفته بود و انگار خیلی داشتی حال می کردی از اینکه بیرون رفتیم . بگذریم ، وقتی که خانم سوزن رو تو پات زد یک ثانیه قبلش داشتی لبخند میزدی اما یکدفعه جیغت رفت هوا ، الهی که من پیش مرگت شم . از اونجا که میدونم چقدر گلی و چقدر ماهی تو آغوشت گرفتم ، الهی فدات شم ...
30 بهمن 1396

یلدای 96

عروسک من سلام  👶   اولین شب یلدای تو خانم خوشگله رو پشت سر گذاشتیم.من و تو به همراه بابا جونی و پرنیا گلی، خونه ی مامان جون رفتیم پیش بزرگترها . ایشالله همیشه سایه بزرگترها بالاسرمون باشه. 🙏      جوجوی مامانی یلدات مبارک عسیسم امشب جایی نری میخام بشمرمت😍     هندونه  بیار قاچ کنیم لپتو بده ماچ کنیم   یلدا يعنی بهانه ای براي در کنار هم شاد بودن  و زندگی يعني همين بهانه هاي کوچک گذرا، یلدا یعنی یادمان باشد که زندگی آن قدر کوتاه است که یک دقیقه بیشتر با هم بودن را باید جشن گرفت . روشنا جون و آوا گلی   ...
10 دی 1396

چهار ماهگی روشنا جون

سلام بلبل من ❤️  تو خانم خوشگله چهار ماهه شدی . و  دیروز واکسن چهار ماهگیت رو زدی ،  اونقدر مظلوم شده بودی که نگو ، الهی فدات شم . کاش من مریض می شدم . بی حال و مریض بودی 😢 . شب هم تبت زیاد شده بود و داشت به چهل می رسید من و بابای مهربونت مواظبت بودیم و دائم دمای بدنت رو کنترل می کردیم . ایشالله که خدا همیشه بهترین ها رو براش پیش بیاره . چون لیاقتش رو داره ..    عاشق حموم رفتنی ،   . اونقدر آروم و بی صدا هستی که لذت می بریم  .    شب هایی که بابایی میرفت سالن والیبال ، ساعت 12 که میومد خونه ، میدید مامانی تو  که یه گوشه کلافه نشستم و کم مونده از دست نخوابی...
29 آذر 1396

سه ماهگی روشنا جون

تفلد سه ماهگیت مبارک عشق مامان        ماشالله چنان دست و پایی می زنی که آدم ذوق می کنه . الهی که فدای دست و پا زدنت شم . . راستی اصوات جدیدی هم  داریم ازت می شنویم . این یعنی اینکه تو داری هر روز بزرگتر می شی. وای خدا چقدر حال می ده وقتی به زبون بیایی و برامون شیرین زبونی کنی . دوستت دارم عشقم .یه خدای مهربون بالا سرت هست که به کار خودش مطمئنه و حواسش همیشه به تو هست . دقیقا مثل تمام وقتهایی که حواسش به ما هم بوده و تا آخر هم هست . گل خوشبوی من ، یه گالری از چند تا عکست میزارم .         اواسط سه ماهگیت  موهات شروع کرد به ریزش کردن و من و بابا یی مجبو...
2 آذر 1396

دو ماهگی روشنا جونی

سلام به اون چشمای قشنگ و معصومت ،عروسک ملوسک مامانی     دو ماهه شدی گل مامان. دیروز واکسن دو ماهگیت رو زدی ،  اونقدر مظلوم شده بودی که نگو ، الهی فدات شم .ولی خدا رو شکر تب نکردی :     شب ها وقت خواب کمی اذیت میکنی و بعد یکی دو ساعت بغل کردن و در نهایت بابایی هم مجبوره بغلت کنه و راه ببردت تا خوابت ببره. کلا وقتی هم که بیداری و تو بغلی ، دوس داری حالت نیمه نشسته تو بغل باشی .انگار دراز کشیده اذیتی😔     عاشق کتاب قصه هستی و به اشکالش با دقت نگاه می کنی و لذت می بری.الهی من فدات بشم😍   اواخر دو ماهگی بود که یک قهقه  با صدای ب...
10 آبان 1396

ورود پرنیا جان به پیش دبستانی

قربون  پرنیا جونم  برم که  امسال میره پیش دبستانی .وقتی فکرشو میکنم ،فینگولیه من  تو هنوز اندازه فنچی و نمیتونی از حق خودت دفاع کنی. تا حرف بهت بزنند اون دل کوچولوت می شکنه. الهی قربونت برم وقتی مقنعه با مانتو میپوشی چقدر کوچولوی با مزه میشی.     و امااا...... دلشوره عجیبی دارم،  و اشکهایم پشت پلکهایم و بغض در گلویم پنهان شده، هنوز تصور اولین لحظه در آغوش گرفتنت از یادم نرفته و در ذهنم جاریست ، طفل ضعیفی بودی و ناتوان.حال از اینکه جگرگوشه ام را سپردم به دست دیگران، دیگرانی که با وسواس انتخاب کردمشان و نمیدانم باطن حرفهایش را می فهمند یا نه،ظرافت های روحش را درک ...
1 آبان 1396