پرنیا پرنیا ، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره
روشناروشنا، تا این لحظه: 6 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره
مریممریم، تا این لحظه: 40 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره
صادقصادق، تا این لحظه: 39 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره
پیوند عاشقانه ی ماپیوند عاشقانه ی ما، تا این لحظه: 16 سال و 27 روز سن داره
لیانالیانا، تا این لحظه: 4 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره

پرنیا، روشنا و لیانا عشق مامان و بابا

دغدغه های زمستون96

1396/12/10 0:34
نویسنده : مامان مریم
428 بازدید
اشتراک گذاری

 

سلام به دخترای مریضم .ناراحت سلام به دخترم پرنیا و روشنا جون که با هر بار سرفه کردن ، نگرانی رو می شه از چشم بابا و مامانش خوند .افسوس سلام میگم به روشنا جون که در عین مریض بودن و بی حوصلگیش ، لبخند ش رو از بابا و مامان دریغ نمی کنه . دختری که موج محبت رو میشه وقتی داری تو چشمهاش نگاه می کنی ، لمس کرد . الهی قربونت برم . الان شما 7 ماه و 10 روزو 14 ساعت از تولد به یاد موندنیت گذشته .خیلی نگرانتیم روشنا جون . آخه اولین بار 7 روزت بود که سرماخوردی، متاسفانه چند نفر سرماخورده کنارت بودن و ویروسش به تو منتقل شد چقدر واست سخت گذشت آخه به سختی میتونستی شیر بخوری جیگرم کباب میشد ولی چاره ایی نبود😔و داره موضوع حادتر می شه . بردیمت پیش یه خانم دکتر با تجربه . تشخیصش این بود که تو آلرژی گرفتی و کلی توصیه کرد ، بخور بدید و  ............... از این توصیه ها اما چند روز بعد اوضاع بدتر شد و همین طور آبریزش بینی ت شدیدتر میشد با همه ی توصیه ها ی پزشکی و سنتی ، اما نمی دونم چرا خوب نمیشی . ای کاش من مریض می شدم . ای کاش من مریض بودم و تو صحیح و سالم بودی . ای خدا . واقعا نمی تونستم بفهمم وقتی یه مادر یا پدر به بچه هاشون می گن الهی فدات شم ، یعنی چی ؟ اما حالا خوب می فهمم . خوب می فهمم که خدا چه مهری رو از فرزند تو دل والدینشون می زاره ، مهری که حس فنا شدن و فدا شدن رو برای خوشی بچه هاشون ، به جون می خرند . یه جورایی دچار یاس فلسفی شدیم  و من و بابایی کلا بابت این موضوع ناراحتیم البته وقتی فکرش رو میکنیم که چه بیماری های لاعلاجی تو دنیا هست باز هم خدا رو شکر میکنم.دعامون اینه که زودتر خوب بشی و هم ما رو ، هم مامان جون و خاله هات ...... همه رو از نگرانی دربیاری .. راستی یادم رفت مامانی این اولین باری هست که تو بصورت جدی مریض شدی و داری در برابر بیماری مقاومت می کنی .

و اما پرنیا جونم چون تا بحال مهد نرفته بود و کلا همیشه تو خونه بوده ،با رفتن به پیش دبستانی باعث شده بود پشت سر هم سرما خوردگی بگیره و یک روز خدا بهمون رحم کرد با خوردن شربت هاش کمی گیج شده بود و خیلی ناجور از روی مبل افتادی و سرت به تیزی مبل خورد که خدا رو شکر بخیر گذشت 

واسه ی همین یکی از دغدغه های این روزهامون  این بود که مبادا پرنیا و روشنا جون سرما بخورن.

  دوستتون دارم نوگلهای  زندگی من . دوستتون دارم دخترای نازم

 

 از خدا می خوام خدای قادر و توانا همه بچه ها رو برای پدر و مادرشون حفظ کنه و همیشه سلامت و پایدار نگهشون داره . آخه دیدن ناراحتی فرزند خیلی برای پدرو مادر سخته . حالا می فهمم که چقدر ما برای پدر و مادرمون عزیزیم و خودموون خبر نداریم و نمی تونیم حق اونا را ادا کنیم . به هر حال حالا دیگه نوبت ماست ، الطافی رو که اونها در حق ما داشتند ، ما نسبت بهتون داشته باشیم . این چیزی نیست جز مشییت الهی . حتما خودت باید پدر یا مادر بشی تا متوجه بشی که چقدر برای دو نفر مهم و عزیز بودین.

 


و اما خدای مهربون براي او غير ممكن وجود ندارد و تمام غيرممكن‌ها فقط براي توست..

 

 

 

پسندها (2)

نظرات (1)

✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿
15 مرداد 98 11:46
ای جونم چه دخترماهی