چهار ماهگی روشنا جون
سلام بلبل من❤️
تو خانم خوشگله چهار ماهه شدی . و دیروز واکسن چهار ماهگیت رو زدی ، اونقدر مظلوم شده بودی که نگو ، الهی فدات شم . کاش من مریض می شدم . بی حال و مریض بودی 😢. شب هم تبت زیاد شده بود و داشت به چهل می رسید من و بابای مهربونت مواظبت بودیم و دائم دمای بدنت رو کنترل می کردیم . ایشالله که خدا همیشه بهترین ها رو براش پیش بیاره . چون لیاقتش رو داره ..
عاشق حموم رفتنی ، . اونقدر آروم و بی صدا هستی که لذت می بریم .
شب هایی که بابایی میرفت سالن والیبال ، ساعت 12 که میومد خونه ، میدید مامانی تو که یه گوشه کلافه نشستم و کم مونده از دست نخوابیدن ها ی تو روان پریش بشم . الهی تا میومد می گفتم بیا این طفلک بهونه تو رو می گیره . خدایا واقعا درست بود . وقتی بغلت می کردو در آغوشش یه دورت میدادو برات شعر می خوندآروم می شدی . خدایا چه حس قشنگیه . چه حس زیبایی. الان می فهمم زندگی فقط خور و خواب نیست . یه حس ماورای اینها هست بنام مهر و محبت و عاطفه . حسی که بدونی چند نفر هستند که برات واقعا عزیز و مهم هستند . خلاصه اونقدر برات شعر می خوند و راهت می بردتا خوابت برد . کلا همه چیز شیرینه . شیرین و دلچسب ، . دوستت دارم . دوستت دارم عشق مامان و بابا
روشنا و آبجی مهربونش😍