پرنیا پرنیا ، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره
روشناروشنا، تا این لحظه: 6 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره
مریممریم، تا این لحظه: 40 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره
صادقصادق، تا این لحظه: 39 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره
پیوند عاشقانه ی ماپیوند عاشقانه ی ما، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره
لیانالیانا، تا این لحظه: 4 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

پرنیا، روشنا و لیانا عشق مامان و بابا

اواسط دو ماهگی

این روزها تمام وقتم واسه ی تو ,سعی می کنم تا می تونم کنارت باشم و از پیشت بودن لذت ببرم و فکر اینکه یه روزی مرخصیم تمام بشه چه جوری دوری تو تحمل کنم نگرونم می کنه ,هر روزی که می گذره عشقم نسببت بهت بیشتر میشه. صبحا که از خواب بیدار میشی خوش اخلاقی و واسه ی خودت شروع می کنی به حرف زدن و صداهای تازه یی در آوردن وتا که من وبابایی بهت صبح بخیر میگیم  وباهات حرف می زنیم سریع لبخند می زنی وخودت رو واسمون لوس می کنی وصداهای ناز در میاری.وای نمیدونی چقد خوردنی میشی, این لحظه من که میمیرم واست...                        یه شکار لح...
27 آذر 1391

دو ماهگی

تفلد دووووووو ماهگیت مبارک عزیزم  ...................    چتد صباحی ست کلبه ما رنگ وبوی دیگه ایی داره و تو آمدی وشدی همه چیز من....به راستی که چه زود می گذره...و این جاست که درک می کنم گذر زمان در کنار تو اصلا" احساس  نمیشه. این روزا شیطون بلا شدی،فقط دوس داری کنارت باشیم و باهات حرف بزنیم.آخه بابایی همیشه تو رو ،  رو پاهاش میزاره و واست شعر می خونه وتو هم با سکوت تمام،همچین بهش زول میزنی و دریغ از اینکه حتی یه پلک بزنی ،به شعراش گوش میدی و لذت می بری . الهی من قربونت برم عاشق تلوزیون ،موبایل و لپ تاپ هستی واگه یه کوچولو حواسمون پرت بشه   همچین خوشکل واسه ی خودت&...
27 آذر 1391

اولىن مٍسافرت پرنیا جون

مدت ها بود دلم میخواست که به پابوس امام رضا(ع) برم. آخرین باری که رفتم دقیقا یک سال قبل بود و چون تو دوران بارداری مسافرت واسم سخت بود واسه همین منتظر بودم کوچولوی مامان به دنیا بیاد و کمی که بزرگتر شد و تا وقتی که مرخصی هستم به زیارت برم. تا اینکه اواسط ٢ ماهگیت که بود به اتفاق بابایی , مامان جون و خاله لی لی (زینب) به مشهد رفتیم. سفر خیلی خوبی بود و خیلی خوش گذشت و شما هم اصلا بابایی و مامانی رو اذیت نکردی. تازشم خیلی چیزا یاد گرفتی که همگیمون حیرت زده شدیم ؛ روزایه اولی که رسیدیم بابایی یه نقشه از شهر مشهد دستش بود , با همدیگه داشتیم نگاه میکردیم که شما هم  با هیجان شروع کردی به خوندن.میگفتی : هوم هوم هوم .... ام ام ام...
27 آذر 1391

چی شد چی شد پس اسمش چی شد؟؟؟؟؟

چهار روز از تولد دختر نازم میگذره , من و بابایی  هنوز  واسه ی گذاشتن اسمت  به نتیجه ای نرسیده بودیم.   خیلی جالب بود از وقتی که جنسیتت مشخص شده بود , تموم سایت ها رو سرچ کرده بودیم. امااااااااااااااا هنوز تصمیم قطعی مون رو نمیتونستیم بگیریم. ی چند صباحی بهار , هستی , آسمین , مهرآفرین مهمونت بود ,  ولی هیچ کدوم انتخاب نشد. تا اینکه آخرین لحظه بین دو اسم بهار و پرنیا مونده بودیم که کدوم یکی رو انتخاب کنیم, دل رو به دریا زدیم و اسمت رو پرنیا گذاشتیم.امیدوارم از  اسمت خوشت بیاد دخمل نازم و خوش نام باشی.     (البته ناگفته نمونه  از وقتی که...
5 آذر 1391

آزمایش تیروئید

روز سوم  بعد تولد بود که با مامان جون وبابایی رفتی واسه ی آزمایش تیروئید.... بمیرم واست خیلی اذیت شده بودی از شدت درد تموم بدنت سیانوزه شده بود وقتی خونه رسیده بودی  هنوز کف دستات کبود بود.خیلی ترسیده بودم که چرا اینجوری شدی تا اینکه بابایی گفت؛هر چقد سعی می کردن از کف پات خون بگیرن نمیشد وتو هم انقد گریه کرده بودی که غش رفته بودی. خیلی غصه خوردم که کاش خودم باهات میومدم،هر چند اگه اون صحنه رو میدیدم طاقت دیدنش رو نداشتم وپس میوفتادم.                   ...
3 آذر 1391

فرشته کوچولوی آسمونی

فرشته کوچولوی آسمونی؛به جمع مامان و بابا خوش اومدی.  نمیدونی چقد منتظر اومدنت بودیم و واسه ی اومدنت صبرمون لبریز شده بود.ولی حالا دیگه تو آغوشمون هستی واز بودنت لذت می بریم.زندگیمون حال وهوای دیگه ایی به خودش گرفته وباورم نمیشه حالا شدم یه مامان واقعی انقد خوشحالم که   نگووووووووووووووووووو    شب و روز  کنارتم ،مواظبتم و  خدا رو از این که منو لایق مادر بودن دونسته شاکرم. این روزها تموم زندگیمون تو شدی،به عشق وجودت نفس می گیریم،با خنده هات می خندیم و با گریه هات بغض می کنیم.خلاصه که همچین تو دلمون خودت رو جا دادی که حاضر نیستیم واسه ی ثانیه ایی ازت دور باشیم. و اماااااااا...
2 آذر 1391

روزهای شیرین تولد

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید: می گویند فردا شما مرا  به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟ خداوند پاسخ  داد: از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته ام. او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد. کودک دوباره پرسید: اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای  شادی من کافی هستند. خداوند گفت: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس  خواهی کرد و شاد خواهی بود. کودک ادامه داد: من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گویند وقتی زبان آنها را...
2 آذر 1391

گل اومدو گل اومد نازگلمون خوش اومددددددددددددد

هفته چهل بارداریم  روز چهارشنبه بود که نوبت دکتر داشتم . وقتی وارد مطب  شدم استرس تموم وجودمو گرفته بود که چی میشه.  دکتر بهم گفت:  اگه تا جمعه زایمان نکردی  بیای بستری بشی که سزارینت کنم , وقتی این حرف رو زد خیلی ترسیدم . آخه من دلم میخواست زایمانم طبیعی باشه. تا اینکه از مطب به خونه که رسیدیم حالم بد شد و یه چند ساعتی بعد سریع رفتیم بیمارستان. ساعت یک شب بود که بستری شدم و تازه داشتم معنای واقعی مادر شدن رو میفهمیدم. از شدت درد نمیدونستم باید چکار کنم همش آیة الکرسی زیر لبم زمزمه میکردم و از امام زمان می خواستم کمکم کنه تا جگرگوشم سالم بدنیا بیاد و اتفاقی واسش نیفته.هر دقیقه واسم سال ها ...
2 آذر 1391

اومدی یا نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اول تیر شد...! خبری از اومدنت نبود و بابایی مرخصیش رو گرفته بود و اومده بود بیرجند  جات خیلی خالی بود و حسابی منتظرت بودیم ,  واسه اومدنت ثانیه شماری میکردیم این روزا هر وقت مهمونی میرفتیم همه میگفتن پس کی این دخمل نازت به دنیا میاد , آخه میدونی عروسی مرضیه جون و حامد اقا 28 تیر ماه بود و دوس داشتن که بتونیم واسه عروسیشون بریم  , به خصوص خاله زهرا جون مامان حامد آقا , همیشه باهات حرف میزد (زودی بیای میخوایم ببریمت عروسی) اللللللللللللللللللهی من قربونت بشم که همه منتظر اومدنت هستن. ولی انگار خبری از اومدنت نبود ,  منم روز به روز نگران بودم آخه تو با نی نی دایی فرامرز جون 2 هفته بیشتر ...
1 آذر 1391

هفته سی و پنجم

پانزدهم خرداد بود که مرخصیم شروع شد   و بابایت مارو آورد  بیرجند پیش مامان جونت ایناااااا اما به خاطر کارش مجبور شد ما دو تا رو بزاره و خودش تنهایی برگرده. هرچند دل هردوتایی مون واسش تنگ میشه و تو هم تو این مدت به بابایی عادت کرده بودی , هر وقت شیطونی میکردی و ورجه ووجه داشتی بابایی هم شروع میکرد با بازی کردن با تو , باهات حرف میزد ,  واست گیتار میزد ,  شعر میخوند و...... اما با همه ی اینا مجبور بود که بره و همش نگرون بود که تو عجله کنی و زودتر به دنیا بیای و اون لحظه پیشمون نباشه. خلاصه تو این ایام با بابا صادق و مامان جون که قرار بود  واست سیسمونی بخره کلی خرید کردیم و با...
1 آذر 1391