پرنیا پرنیا ، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره
روشناروشنا، تا این لحظه: 6 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره
مریممریم، تا این لحظه: 40 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره
صادقصادق، تا این لحظه: 39 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره
پیوند عاشقانه ی ماپیوند عاشقانه ی ما، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره
لیانالیانا، تا این لحظه: 4 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره

پرنیا، روشنا و لیانا عشق مامان و بابا

گل اومدو گل اومد نازگلمون خوش اومددددددددددددد

1391/9/2 6:32
نویسنده : مامان مریم
320 بازدید
اشتراک گذاری

هفته چهل بارداریم  روز چهارشنبه بود که نوبت دکتر داشتم . وقتی وارد مطب  شدم استرس تموم وجودمو گرفته بود که چی میشه.niniweblog.com

 دکتر بهم گفت:  اگه تا جمعه زایمان نکردی  بیای بستری بشی که سزارینت کنم , وقتی این حرف رو زد

خیلی ترسیدم . آخه من دلم میخواست زایمانم طبیعی باشه.

تا اینکه از مطب به خونه که رسیدیم حالم بد شد و یه چند ساعتی بعد سریع رفتیم بیمارستان.

ساعت یک شب بود که بستری شدم و تازه داشتم معنای واقعی مادر شدن رو میفهمیدم. از شدت درد

نمیدونستم باید چکار کنم همش آیة الکرسی زیر لبم زمزمه میکردم و از امام زمان می خواستم کمکم کنه

تا جگرگوشم سالم بدنیا بیاد و اتفاقی واسش نیفته.هر دقیقه واسم سال ها میگذشت.دیگه

اشک چشمام خشک شده بود و رمقی واسم نمونده بود. تو این مدت خاله زینب و صدیقه واست سوره 

انشقاق رو میخوندن تا زایمان راحتی داشته باشم.مامان جونتم همینطور قران به دست با

باباییت تو راهرو انتظار میکشیدن.

واااااااااااای چقدر انتظار کشنده هست.niniweblog.com

تا اینکه خدا جون کمکم کرد و ساعت 5:05  با زایمان طبیعی دختر نازم پا به دنیا گذاشت.

niniweblog.com

وقتی صدایه گریه تو شنیدم از خوشحالی اشکام سرازیر شدو یک ساعتی رو به روی  من گذاشته بودنت

 و تو باچشمایه نازت زول زده بودی به من..... آخ که دلم میخواست محکم تو بغلم بگیرمتniniweblog.com

اما توان اینکه تو دستام بگیرمت رو نداشتم فقط یه کوچولو خانم پرستار گذاشتت رو سینم تا شیر بخوری ,

 چقدر اون لحظه حس وصف ناشدنی بود.

ساعت 6.30 بود که از زایشگاه به بخش زنان منتقل شدم.باباجون با مامان جون و خاله صدیقه پشت در

 منتظر ما دو تا بودن وقتی مارو دیدن که صحیح و سالم هستیم خدارو شکر کردن و خاله صدیقه گفت:

واااااااااااااااای ماشالله چشمای نازش رو ببینین.

طفلی بابایی رو اجازه نمیدادن که وارد بخش بشه , فقط تونست یه نگاه کوچیک ببینه تو رو ,  همینکه

ملحفه رو از روی صورتت برداشتم خیره به بابایی نگاه میکردی.خلاصه  دلم برات بگه  اشک باباجونت رو از

خوشحالی در اوردی و انگار که سالها بود  اونو  میشناختی , دلش نمیخواست که از پیشمون بره , اماااااا

مجبور بود.

(آخه ورود آقایان ممنووووووووووووووووووووعniniweblog.com)

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)