پرنیا پرنیا ، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره
روشناروشنا، تا این لحظه: 6 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره
مریممریم، تا این لحظه: 40 سال و 5 ماه سن داره
صادقصادق، تا این لحظه: 39 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره
پیوند عاشقانه ی ماپیوند عاشقانه ی ما، تا این لحظه: 16 سال و 30 روز سن داره
لیانالیانا، تا این لحظه: 4 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

پرنیا، روشنا و لیانا عشق مامان و بابا

نی نی مون دخمله یا پسله؟

بابایت خیلی منتظر بود که ببینه  مسافر کوچولومون دخمله یا پسله ؟؟؟ البته واسمون فرقی نمیکرد مامانی , مهم سلامتیت بود  ناز گلم , واسه این میخواست بدونه که  برات اسم انتخاب کنیم و همیشه منتظر این لحظه بود که برم سونو ; تاااااااا اینکه هفته 20 بارداریم بود ; واسه تعیین جنسیت پیش دکتر شهرکی که یکی از دوستام بود رفتم در  حالیکه  هیجان تموم وجودم رو گرفته بود بهم گفت نی نی نازت قدمش پر  از خیر و برکت باشه  یه دخملهههههههههههههههههههه ناز و مامانیههههههه الهی قربونه دخمل نازم بشم مممممممممممممممممممممممممن. ...
1 آذر 1391

خبر خبر خبرای خوش داریم ماااااااااااااا

هنوز به خونه نرسیده بودیم باباصادق ( آقای پدر )  اصرار داشت که خبر خوش رو به خانوادهامون بگیم منم که دیدیم خیلی ذوق زده است دلم نیومد که بگم نه , تا اینکه مامانامون با شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدن و انگار منتظر همچین خبری بودن و اینقدر سفارش میکردن که مراقب خودم باشم, آخه با شغلی که من داشتم اونا خیلی دل نگرون بودن که خدایی نکرده اتفاقی واسه من و مسافر کوچولومون نیفته. ...
1 آذر 1391

هدیه خداوند

یکسال و اندی از زندگی مشترکمون گذشته بود .... تااااااااااااا اینکه یه روز که سرکار بودم احساس حالت تهوع داشتم, اولش فکر کردم  به خاطر دیدن صحنه های بد مصدومایی که به بیمارستان میارن باشه ( آخه پرستار بخش اورژانس بودم و اون روز چندین مورد مصدوم ترومایی با خون ریزی های وسیع ناحیه سر آوردن ) از طرفی هم با خودم گفتم شاید یه نی نی تو راهه. تا اینکه یه آزمایش خون از خودم گرفتمو به بابا صادق زنگ زدم که ببره آزمایشگاه بیرون. بابایی طاقت نیاورده بود و هنوز  شیفتم تموم نشده بود که اومد  و در حالیکه از خوشحالی برق خاصی تو چشماش بود, نتیجه آزمایش که مثبت بود رو بهم داد.منم که منتظر همچین جوابی بودم دلم یهویی ریخت ...
1 آذر 1391

قصه آشنایی و وصال

سلام دختر نازم می خوام واست یه چند سطری در مورد اشنایی من و بابایت بنویسم. یه روز کاریم بود که یکی از پزشکای بخشمون ازم خواست تا با بابایت آشنا بشم (نگو بابایت از قبل من رو مد نظر داشته و از صمیمی ترین دوستاش که همکارم بود , میخواد که در مورد ازدواج نظرم رو بپرسه)منم بعد از چند سری که باباجونت میاد پیش آقای دکتر فهمیدم که پسر خوبیه و بهش اجازه خواستگاری رو دادم و بعد از چند روز به اتفاق خانواده اومدن خونمون و همه چیزخوب پیش رفت و تاریخ عقدمون 10 فروردین ماه 1387مشخص  شد و به دلیل اینکه بابایی هنوز درسش تموم نشده بود 2 سال توی عقد بودیم که جزء بهترین دوران  زندگی و پر از خاطرات به یاد ...
1 آذر 1391

خاطرات پاییزی پرنیا جون 96

شمس العماره....در کنار دخترخاله و پسر خاله ی عزیزش🙂🙂 هتل کوهستان😊 دوره پیش دبستانی در کنار دوستاش😘😘 اومده شمع تولدد مامانی شو فوت کنه...۹ / ۹ /96 روزمرگی های پرنیا جون😃 فدای ژست گرفتنت🥰🥰🥰 جیگر من😋😋😋😋 ...
23 آذر 1280