قصه آشنایی و وصال
سلام دختر نازم
می خوام واست یه چند سطری در مورد اشنایی من و بابایت بنویسم.
یه روز کاریم بود که یکی از پزشکای بخشمون ازم خواست تا با بابایت آشنا بشم
(نگو بابایت از قبل من رو مد نظر داشته و از صمیمی ترین دوستاش که همکارم بود , میخواد که در مورد
ازدواج نظرم رو بپرسه)منم بعد از چند سری که باباجونت میاد پیش آقای دکتر فهمیدم که پسر خوبیه و
بهش اجازه خواستگاری رو دادم و بعد از چند روز به اتفاق خانواده اومدن خونمون
و همه چیزخوب پیش رفت و تاریخ
عقدمون 10 فروردین ماه 1387مشخص شد و به دلیل اینکه بابایی هنوز درسش تموم نشده بود 2
سال توی عقد بودیمکه جزء بهترین دوران زندگی و پر از خاطرات به یاد موندنی بود.بالاخره 15 مهر ماه
89 یه روز قشنگ پاییزی زندگی مشترکمون آغاز شد.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی