هدیه خداوند
یکسال و اندی از زندگی مشترکمون گذشته بود ....
تااااااااااااا اینکه یه روز که سرکار بودم احساس حالت تهوع داشتم,
اولش فکر کردم به خاطر دیدن صحنه های بد مصدومایی که به بیمارستان میارن باشه ( آخه پرستار
بخش اورژانس بودم و اون روز چندین مورد مصدوم ترومایی با خون ریزی های وسیع ناحیه سر آوردن ) از
طرفی هم با خودم گفتم شاید یه نی نی تو راهه.
تا اینکه یه آزمایش خون از خودم گرفتمو به بابا صادق زنگ زدم که ببره آزمایشگاه بیرون.
بابایی طاقت نیاورده بود و هنوز شیفتم تموم نشده بود که اومد و در حالیکه از خوشحالی برق خاصی تو
چشماش بود, نتیجه آزمایش که مثبت بود رو بهم داد.منم که منتظر همچین جوابی بودم دلم یهویی ریخت
و گلبم مثل قونجیشک طون طون میزدو از خوشحالی دل تو دلم نبود.
من و باباجونت بابت این هدیه ارزشمندی که خداوند نصیبمون کرده بود خیلی خوشحال بودیم و به
درگاهش هزاران بار شکر کردیم.