فرشته کوچولوی آسمونی
فرشته کوچولوی آسمونی؛به جمع مامان و بابا خوش اومدی.
نمیدونی چقد منتظر اومدنت بودیم و واسه ی اومدنت صبرمون لبریز شده بود.ولی حالا دیگه تو آغوشمون
هستی واز بودنت لذت می بریم.زندگیمون حال وهوای دیگه ایی به خودش گرفته وباورم نمیشه حالا
شدم یه مامان واقعی انقد خوشحالم که نگووووووووووووووووووو شب و روز کنارتم ،مواظبتم
و خدا رو از این که منو لایق مادر بودن دونسته شاکرم.
این روزها تموم زندگیمون تو شدی،به عشق وجودت نفس می گیریم،با خنده هات می خندیم و با
گریه هات بغض می کنیم.خلاصه که همچین تو دلمونخودت رو جا دادی که حاضر نیستیم واسه ی
ثانیه ایی ازت دور باشیم.
و امااااااااااااااا با همه ی این ها نگرونیمن روز به روز بیشتر می شد؛آخه خانم طلای من کوچولوی
ریزه میزه بود،چند روز اول به سختی بهت شیر می دادم.مجبور بودم با شیردوش واست شیر بدوشم آخه
قدرت مکیدن رو نداشتی و زخم سینه هام باعث می شد نتونی خوب شیر بخوری ودرد زایمانم هنوز یادم
نرفته بود که درد دیگه ایی اومده بود سراغم. هر جوری بود مجبور بودم باهاش کنار بیام که خدایی نکرده
واسه جیگر گوشم مشکلی پیش نیاد.در کنارش بهت شیر خشک میدادم هر چند دوست نداشتی ولی
مجبور بودی بخوری.