هفته سی و پنجم
پانزدهم خرداد بود که مرخصیم شروع شد
و بابایت مارو آورد بیرجند پیش مامان جونت ایناااااا
اما به خاطر کارش مجبور شد ما دو تا رو بزاره و خودش تنهایی برگرده. هرچند دل هردوتایی مون واسش
تنگ میشه و تو هم تو این مدت به بابایی عادت کرده بودی , هر وقت شیطونی میکردی و ورجه ووجه
داشتی بابایی هم شروع میکرد با بازی کردن با تو , باهات حرف میزد , واست گیتار میزد , شعر میخوند
و......
اما با همه ی اینا مجبور بود که بره و همش نگرون بود که تو عجله کنی و زودتر به دنیا بیای و اون لحظه
پیشمون نباشه.
خلاصه تو این ایام با بابا صادق و مامان جون که قرار بود واست سیسمونی بخره کلی خرید کردیم و بابایت
برگشت.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی