پرنیا پرنیا ، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره
روشناروشنا، تا این لحظه: 6 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره
مریممریم، تا این لحظه: 40 سال و 5 ماه سن داره
صادقصادق، تا این لحظه: 39 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره
پیوند عاشقانه ی ماپیوند عاشقانه ی ما، تا این لحظه: 16 سال و 30 روز سن داره
لیانالیانا، تا این لحظه: 4 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

پرنیا، روشنا و لیانا عشق مامان و بابا

دیداری دوباره

  سلام به روزهای زمستون که علی رغم سردی همه ساله ش ،گرماش تموم وجودمون رو گرفته،و روزها همراه با پرنیا جون که در حسرت دیدن بارونه به امید ابری شدن آسمون و یه  هوای بارونی می گذشت .تا این که یه روز حسابی بارون با طراوات ما رو ذوق زده کردو همراه با پرنیا جون و بابایی زدیم بیرون و حسابی لذت بردیم.پرنیا ی عزیزم نمیدونی دخترم ،چقدر ذوق زده شده بودی و با چشمات زول زده بودی به بیرون..و من از فرط خوشحالیت لذت بردم. خدایا شکرت.           این ماه هم که گذشت خیلی خوب بودو پرنیا جون کلی روحیه ش عوض شد آخه مامان جونیاش به همراه عمو، عمه و خاله ، اومدن پیشمون و پرنیا...
27 بهمن 1393

مونس مادر

  بچه که دختر باشه.............. مونس مادر میشه........ دختر خیلی عزیزه ..........همش زبون میرزه............. نون برنجی دختر ..............نازک نارنجی دختر .......... دختر گل تو باغاست...............چشم و چراغ بابا ست.     از بین هزاران فرشته پاک و معصوم...خداوند فرشته کوچولوی نازش پرنیا جون رو واسه ی ما بخشید.که اگه روزی هزاران بار سجده شکربگذاریم؛باز هم شکرش را نتوان بجای آورد. دو سال  و اندی ست از اون زمانی که قدم های کوچولوتو به این دنیا گذاشتی میگذره. انگار همین دیروز بود که فرشته کوچولوی منو تو بغلم گذاشتن و واسه اولین بار روی ماهتو دیدم و سرتاپای وجودم پر از عشق شد.    ...
7 دی 1393

روزهای شیرین همراه با پرنیا

سلام پرنیا جون جونی من .......دختر دوست داشتنی مامان...بازم شرمندتم که دیر به دیر میام واست پست میزارم ...هرچند روز به روز به شیرین زبونیات و پیشرفتات اضافه میشه و به سرعت برق وباد روزها میگذرن... و مشغله کاریم نمیزاره بیام و ازت بنویسم.     و اما خدا رو شکر پروژه از پوشک گرفتنت بعد چند روز تمرین با موفتیت پشت سر گذاشته شد.البته دو سالگیت اگه کمی دیگه باهات تمرین می کردم راه میفتادی ولی مرخصی بیست روزمون ومسافرت شمال  وبعدشم چند روزی بعد مرخصی ویروس اسهال اومد سراغت باعث شد یکم دیرتر از پوشک بگیرمت. خلاصه دو سال و دو ماهگی از پوشک گرفتمت . جمله خیلی دوست دارم شده کاره هر لحظه ت از خواب که بیدار میشی یا اگه از دستت ...
28 آبان 1393

تابستان 93

 سلام عزیز دل مامان ...فرشته کوچولوی من ....بی نهایت عاشقتم  و انقدر دوست دارم  که شاید باور کردنی نباشه.....واسه ی همین، تو هم خیلی به من وابسته یی و حاضر نیستی حتی واسه ی لحظه ایی تنهات بزارم ....البته دارم کم کم سعی می کنم واسه ی این که بعدها تو رفتارت ارتباطت و...مشکلی پیش نیاد از وابستگیت به خودم  کمتر کنم ....اما قلبن همه جوره تو قلبمی و تنها جیگر گوشه و یکی یه دونه ی مامانی.....خدای مهربون همیشه مراقب همه ی کوچولوها و همچین پرنیا ی من باش میدونم خیلی کریمی ...و همه جوره هوای همه رو داری به لطف کرمت  همیشه سپاسگذار و شاکرم....  واما توی این مرخصی چند روزه ..... یه تولد مختصرواسه ی دختر گلم و س...
20 شهريور 1393

دو سالگی پرنیا جون

پرنیا آمد و  معنی موی سپید پدر و مادر را به خوبی درک کردم،پرنیا آمد و یک دنیا خوبی را برای فرزند آرزو کردن با تمام وجود لمس کردم...آمد و شب نخوابی و نگرانی و استرس را به خوبی برایم معنا کرد و به زیبایی مادر شدم.... من مادر شدم و باید دیگر خودم را نبینم،به خاطرش لبخند بزنم و به روی خودم نیاورم که گاهی چقدر خسته ام و گاهی هم ناراحتی هایی در دلم لانه دارد...مادر شدم و عطر تنت بهترین عطر دنیاست و زیباترین لحظه بودن کنار اوست... امشب در خانه ما تولدی مختصر ی به یمن قدوم پاک و عزیز فرزندمون برپاست و جشن تولد دو سالگی دختر نازنینم پرنیا جون رو  که بابای مهربونش واسه ی خودمون سه نفری مقدماتش رو تهیه دیده تا در اولین فرصت ماه دیگه ...
22 تير 1393

عشق بی همتای من

سلام به عشق بی همتای من  پرنیا کوچولوی من! 23  ماهگیت رو بهت تبریک میگم ، تا به لطف خدا ماه دیگه بتونم جشن 2 سالگیت رو واست بگیرم.خدایا ! هزار هزار بار شکرت ،خودت میدونی این روزها چه حس خوبی دارم .این حس فوق العاده رو به همه ی چشم انتظارهات عطا کن، حس من رو هم پایدار ومستدام.   جهانم با تو شکرانه هایش بیشتر و بیشتر است و تو عاشقانه ترین باور خواب و بیداری منی....خدا را سپاس.           واما این روزها انقده با حرف های قلمبه ،سلمبه ت خوشحال می کنی که نگو............ بعضی وقتا خیلی لوس میشی و می خوای که صدامون بزنی می گی: مامان ،مامانی، مامی&nbs...
1 تير 1393

روزهای تنهایی

سلام سلام سلام به همگی تعطیلات عید و رفتن مرخصی همرا ه با دیدار خانواده ها ،حسابی بهمون خوش گذشت  .پرنیا کوچولوی مامانم کلی ذوق زده شده بود و از خودش خوشحالی دروکرد.. بعد چند روز نمیدونم چی شده بود که اصلا حاضر نبودی ازم جدا بشی و کمی غریبگی می کردی ، وبا هر کسی اخت نمیشدی به هر حال به خاطر شرایط زندگیمون دور از همه و در شهر غربت و نداشتن رفت وآمد چندانی باعث شده که اینجوری بشی و بابت ای موضوع خیلی نگرانتم .خلاصه بعد از مرخصیمون حسابی بهونه گیر شده بودی و کاملا مشخص بود داری دلتنگی می کنی مدام عکس های گوشی رو که ،روز سیزده بدر با برو بچ ،فک و فامیل  دسته جمعی گرفته بودیم وحسابی بهمون خوش گذشت و از هر نظر ترکون...
8 خرداد 1393

دومین بهار زندگی

        پرنیا جوووووووووووووووووووون دختر مهربونم........   دومین بهار زندگیت رو با هزاران عشق و مهربونی بهت تبریک میگم   با اومدنت یه دنیا خیر و خوبی را به ما هدیه کردی ...من و بابایی هم یک دنیا آرامش ،شادی وسلامتی را لحظه سال تحویل برات از خدا خواستاریم... زیاد فرصت ندارم فقط اومدم لحظه سال تحویل رو به فرزند عزیز و همسر مهربونم تبریک بگم. برای همه ی نی نی وبلاگی های عزیز و دوست داشتنی ، آرزوی سلامتی رو دارم،و می بوسمشون خاله خیلی دوستون داره.           ...
1 فروردين 1393

بیست ماهگی

   پرنیای نازنینم اینک امده ام تا خاطراتت را ماندگار کنم .از تو مینویسم ای زیبا نگارم تا بدانی که ثانیه های عمرم را به وجود نازنینت هدیه کرده ام..... روزهای شیرین پس از دیگری با تمام خاطرات روزهای با تو بودن همچون برق وباد می گذره و خدا رو از وجود تو در زنگیمون که موجبات خوشحالی و سرزندگی ما رو فراهم کرده شاکرم ...       سلام خوشکل طلای مامان. نمی دونم از چی برات بنویسم؟؟؟از شیطونیهای بامزه ات؟!از چرب زبونیهای بانمکت؟؟یا از دم به دقیقه رقصیدنات ؟!یا شاید هم از  اَپر اَپر گفتن و ( نماز )خوندنت؟!!     دخمل پروفسور من پرنیا جووووووووووووو...
22 اسفند 1392

19 ماهگی گیسو طلا

پرنیا جونم , خیلی وقته نتونستم برات بنویسم عزیزم ...   تو این ماه از زندگیت که مصادف بود با حضور پررنگ مهمون های عزیزمون که مدتها منتظر اومدنشون بودیم و برای دیدنشون لحظه شماری می کردیم .آره !!!!!خانواده پدری و مادری به مدت چند روز کوتاه مامان جونت وبابا بزرگی و عموها وعمه جونت اومدن پیشمون و حسابی ما رو خوشحال کردن، تو هم واسه ی خودت حسابی خوشحالی  می کردی .از بین اینا با عمه جونت زودتر اونس گرفتی و یکسره غرقه بوسش می کردی و نوازشش ....نمیدونم این مهربونیت به کی رفته.......  واسه شون شعر می خوندی و مشغول بازی های مختلف .....بعد رفتن اونا به فاصله ی کوتاهی مامان جون و خاله زینبی وبابا بزرگی اومدن و یدو...
5 اسفند 1392