پرنیا پرنیا ، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره
روشناروشنا، تا این لحظه: 6 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره
مریممریم، تا این لحظه: 40 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره
صادقصادق، تا این لحظه: 39 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره
پیوند عاشقانه ی ماپیوند عاشقانه ی ما، تا این لحظه: 16 سال و 20 روز سن داره
لیانالیانا، تا این لحظه: 4 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

پرنیا، روشنا و لیانا عشق مامان و بابا

19 ماهگی گیسو طلا

1392/12/5 15:17
نویسنده : مامان مریم
650 بازدید
اشتراک گذاری

پرنیا جونم , خیلی وقته نتونستم برات بنویسم عزیزم ...

 

تو این ماه از زندگیت که مصادف بود با حضور پررنگ مهمون های عزیزمون که مدتها منتظر اومدنشون بودیم و برای دیدنشون لحظه شماری می کردیم .آره !!!!!خانواده پدری و مادری به مدت چند روز کوتاه مامان جونت وبابا بزرگی و عموها وعمه جونت اومدن پیشمون و حسابی ما رو خوشحال کردن، تو هم واسه ی خودت حسابی خوشحالی  می کردی .از بین اینا با عمه جونت زودتر اونس گرفتی و یکسره غرقه بوسش می کردی و نوازشش ....نمیدونم این مهربونیت به کی رفته.......

 واسه شون شعر می خوندی و مشغول بازی های مختلف .....بعد رفتن اونا به فاصله ی کوتاهی مامان جون و خاله زینبی وبابا بزرگی اومدن و یدو هفته ایی کنارمون بودن، باز رفتی سراغ خاله زینبی و ابراز علاقه کردن به خاله جون. با این شیرین کاری هات جدایی ازت براشون خیلی خیلی سخت شده بودو بعد رفتنشون تا یه چند روزی بهونه گیر شده بودی مدام می خواستی بغلمون باشی و اگه من بابایی مجبور بودیم از پیشت بریم سرکار، وقتی یکی از ما ها پیشت نبودیم ، بهونه می گرفتی. هم خودت رو اذیت می کردی و هم ما رو ناراحت .... آخه تازه بهشون عادت کرده بودی و هر وقت از خواب بیدار می شدی  با دیدنشون انگار تموم دنیا رو بهت میدادن به هر حال بعد از گذشتن چند روز به روال عادی زندگیت برگشیتی ...

خلاصه شرمنده ی دختر گلم هستم که مجبوره به خاطر موقیت شغلی مون از کلی لذت های زندگیش دور باشه ..وقتی پارک می رفتیم و تو با یک سر سره که تنها دلخوشیت تو این شهر هستش انقده بال بال می کردی و چشمات گرد میشد که اشک تو چشمای خانواده هامون جمع می شد ....به هر حال خدا رو شکر که تنت سالمه .ایشالله به زودی میریم شهرمون وتو از تک تک لذت های زندگیت کمال بهره و استفاده رو ببری.

و اماااااا تو این ماه کلی پیشرفت داشتی تو بیست ماهگیت که کلمات بیشتری رو یاد گرفتی سعی می کنم اکثرش رو بنویسم.

یه شب که من تو تراس رفتم تا لباس ها رو پهن کنم واسه ی این که تو نیای سرما بخوری درب تراس رو بستم ،تو هم میدونستی من اونجام، انقده با مزه رفتی به بابایی گفتی بابا : مامانی در باز .از اون شب دیگه جملاتت کامل تر شد و بعضی وقتا که هوس بیرون می کنی می خوای بگی: مامان بریم الا کلنگ می گی مامان ،بییم، اکواَن

 

 سرسره

 

موش مووووووووووووووووووووشی من

 

 nazam

عاااااااااااااااااشق کتابی

 eshgham

 

  

عزیز دل من خیلی خیلی دوست دارم و اگه یه ساعت نبینمت دلم حسابی واست تنگ میشه از بس که تو مهربونی.......ماچماچماچماچماچماچ

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان مهراد و مينا
1 فروردین 93 9:20
خوب معلومه مهربونيش به كي رفته مريم جون به مامان گلش من كه به عمرم از تو مهربون تر نديدم عزيزم............ ايشالله كه هميشه به خوشي باشيد و شادي
مامان مریم
پاسخ
وای میترا جون چقد از من تعریف کردی هاااااااا واقعا" اینجوری هااااااااااااااااست..تو هم دل مهربونی داری عزیزم...