روزها میگذرند...
روزهای با تو بودن چه در درونم که باشی حس عجیبی رو بهم داده ; و چه زیباست, حس مادر بودن با تمام سختی های این دوران وقتی وجودت رو در دنیای درونم حس میکنم مرهمی میشه
واسه تموم دردام.فقط دل نگرونم که خدایی نکرده اتفاقی واسه جگر گوشم نیفته , نکنه یه وقت به خاطر ویار
بدم رشد خوبی نداشته باشه و یا بخاطر سختی کارم زودتر از اونی که فکرش رو بکنم پا به این دنیا
بذاره.
آخه توی شهر غریب باشی و هیچ کسی رو هم نداشته باشی فکرشم حتی آدم رو نگرونم میکنه ولی
همیشه توکلم به خداست , میدونم خدا جون وقتی یه چیزی رو قسمت انسان میکنه اونم مادر شدن رو هیچ
وقت ازش نمیگیره مگه چی که حکمتی باشه.
خلاصه این روزا با یاد اون از خواب بیدار میشم و ازش میخوام خودش مراقب ناز گلمون باشه و منم تموم
سعی خودم رو میکنم تا یه وقت خدایی نکرده اتفاقی واسه هر دومون نیفته.
خوشبختانه تو خونه یه بابای مهربون داری() که مراقب هر دومون هست و وقتی هم که سر
کار میرم ,همکارم خیلی هوامو دارن تا جایی که امکان داره نمیذارن از جام بلند شم و نوشتن پروندها و
هماهنگ کردن کارها به عهده من بود. ولی این روزهای آخر هم نشستن واسم سخت شده بود,
احساس میکردم که نفسم تو سینه حبس میشه و بالا نمیاد , اگه بلند میشدم که چند قدمی راه برم ,
تویه وروجکهمچین خودت رو یه گوشه جمع میکردی و منم احساس سنگینی میکردم و
نمیتونستم زیاد راه برم ویا سر پا وایستم , همش لحظه شماری میکردم کی مرخصیم شروع میشه تا
زودتر استراحت کنم تا تو هم کمی از کار کردن من احساس راحتی بکنی.