دوران بارداری
و اما دوران سخت بارداری شروع شد اوایل اشتهای خوبی داشتم و از همه
غذاها لذت می بردم ولی فقط واسه یک هفته بود تا اینکه ویار بد حاملگی اومد سراغم طوری که کلافم
کرده بود . همه چیز دلم
می خواست ولی جرٱت خوردنشون رو نداشتم. از خونمون حالم بد میشد و فقط به اجبار حاضر بودم توی
یک اتاق باشم
شیفتایه بیمارستان واسم خیلی سخت بود چرا که از محیط کار حالم بد میشه تا اینکه هفته 8 بارداریم
بود یه روز که از سرکار اومدم خونه یه کوچولو نهار خوردم و ساعتی نگذشت اینقدر خون بالا آوردم که
بابایی طفلیت خیلی ترسیده بود و در حالیکه من ناله می کردم سریع لباسامو تنم کرد که ببردم دکتر ,
به هر سختی که بود منو به مطب دکتر رسوند. خانم دکتر گفت: سریعا باید بستری بشی.این روزا کارم
شده بود سرم وصل کردن و قوی ترین ضد تهوع هایه دنیا رو تزریق کردن و اما هیچ افاقه ای
نداشت.بابایی خیلی نگران من و هم نگران سلامتی جگر گوشمون که خدایی نکرده یه اتفاقی واسمون
نیفته.تو این مدت خیلی هوامونو داشت با اینکه تو شهر غریب و دور از خانواده ها بودیم من احساس
تنهایی و بی کسی رو نکردم و با صبوری تمام پرستاریم رو می کردو مراقب هر دومون بود
منم چون هیچ کاری ازم بر نمیومدو فقط کارم شده بود رفتن سرکار و همین که به خونه بر می گشتم توان
بلند شدن و کاری انجام دادن رو نداشتم و از بابت این قضیه اشک تو چشمام جمع میشد و تموم این
سختی ها رو به عشق وجودت تحمل می کردم.