پرنیا پرنیا ، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره
روشناروشنا، تا این لحظه: 6 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره
مریممریم، تا این لحظه: 40 سال و 5 ماه و 1 روز سن داره
صادقصادق، تا این لحظه: 39 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره
پیوند عاشقانه ی ماپیوند عاشقانه ی ما، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه سن داره
لیانالیانا، تا این لحظه: 4 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

پرنیا، روشنا و لیانا عشق مامان و بابا

دوران بارداری

1391/9/30 23:14
نویسنده : مامان مریم
573 بازدید
اشتراک گذاری

و اما دوران سخت بارداری شروع شد اوایل اشتهای خوبی داشتم و از  همه

 غذاها لذت می بردم ولی فقط واسه یک هفته بود تا اینکه ویار بد حاملگی اومد سراغم طوری که کلافم

کرده بود . همه چیز دلم

می خواست ولی جرٱت خوردنشون رو نداشتم. از خونمون حالم بد میشد و فقط به اجبار حاضر بودم توی

یک اتاق باشمniniweblog.com

شیفتایه بیمارستان واسم خیلی سخت بود چرا که از محیط کار حالم بد میشه تا اینکه هفته 8 بارداریم

بود یه روز که از سرکار اومدم خونه یه کوچولو نهار خوردم و ساعتی نگذشت اینقدر خون بالا آوردم که

بابایی طفلیت خیلی ترسیده بود و در حالیکه من ناله می کردم سریع لباسامو تنم کرد که ببردم دکتر , 

به هر سختی که بود منو به مطب دکتر رسوند. خانم دکتر گفت: سریعا باید بستری بشی.این روزا کارم

شده بود سرم وصل کردن و قوی ترین ضد تهوع هایه دنیا رو تزریق کردن و اما هیچ افاقه ای

نداشت.بابایی خیلی نگران من و هم نگران سلامتی جگر گوشمون که خدایی نکرده یه اتفاقی واسمون

نیفته.تو این مدت خیلی هوامونو داشت با اینکه تو شهر غریب و دور از خانواده ها بودیم من احساس

تنهایی و بی کسی رو نکردم و با صبوری تمام پرستاریم رو می کردو مراقب هر دومون بودniniweblog.com

منم چون هیچ کاری ازم بر نمیومدو فقط کارم شده بود رفتن سرکار و همین که به خونه بر می گشتم توان

بلند شدن و کاری انجام دادن رو نداشتم و از بابت این قضیه اشک تو چشمام جمع میشد و تموم این

سختی ها رو به عشق وجودت تحمل می کردم.

                                                  niniweblog.com    

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)