سه ماهگی
سه ماهگیت مبارک عزیزمممممممممم...
اوایل سه ماهگی بود که یک قهقه با صدای بلند واسه ی اولین بار وقتی با مامان جون (مامانی) بازی میکردی زدی که چقد خوشحال شدیم و کلی ذوق کردیم
من وبابایی رو کاملا" شناختی و حسابی بهمون وابسته شدی .
ماشالله دیگه باهوش وکنجکاو شدی ووقتی بهت شیر میدم با کوچکترین صدا بر می گردی ودنبال صدا می گردی. بخصوص گاهی اوقات خاله لی لی با سجاد (پسر خاله) که خیلی دوست دارن شیطونی می کنن ومنتظرن تا که می خوای شیر بخوری صدات می زنن وتو هم خیلی خوش خنده ایی و رو تو بر می گردونی ,خودت رو لوس می کنیویه خنده شیرین تحویلشون میدی
آیینه هم خیلی دوس داری ووقتی می بریمت جلوی آیینه خودت رو که میبینی سریع می خندی وما رو هم از تو آیینه نگاه می کنی و ذوق می کنی .
وقتی اسمت رو صدا می زنیم و واست می خونیم اگه در حال گریه کردن هم باشی ساکت می شی وخوشت میاد ودنبال صدا می گردی ووقتی منو میبینی شروع می کنی به دست وپا زدن و هیجان زده میشی که دلم می خوات محکم بغلت کنم وقورتت بدم.
نی نی کوچولو هارو خیلی دوس داری هر وقت می بینی اونا رو کلی ذوق می کنی وبا زبون خودت باهاشون حرف می زنی این کارا رو نکن یه وقت دیدی قورتت دادم رفتی سرجای اولتاااا
پرنیا جون با محمد کوچولو (شکار لحظه )
پرنیا جون با سجاد جون
بابا بزرگی (بابایی) هر وقت واست شعر می خونه همچین ذوق می کنی وهمین که ساکت میشه تو هم با صداهایی که از خودت در میاری اعتراض می کنی که هنوزم واسم بخون ,طفلی بابابزرگی می مونه که دیگه چی واست بخونه.. در کل عاشق این هستی که یکی باهات حرف بزنه ,همچین ناز گوش میدی.
بابابزرگی دیگه هم که عاشق بازی کردن باهاته,و تو هم هر وقت می بینیش شروع می کنی به دست وپا زدن و لوس کردن خودت و همینکه از پیشت میره چشماتم باهاش میره ودلت می خواد هنوز باهات بازی کنه.
راستی تا یادم نرفته خاله لی لی خیلی دوس داره تو وبلاگت بنویسم که پرنیاجون رو خیلی دوس داره و دلش می خواد یه لقمش کنه.
به دست خوردن خیلی علاقه داری ودوس داری هر دو دستت رو باهم بکنی توی دهنت منم زیاد نمیزارم دستات رو بخوری وبا اسباب بازی هات سر گرمت می کنم.
از حموم رفتنم خوشت میادو مامانی هم تو شستنت ماهر شده.
عکس بعد حمومت (شکار لحظه توسط خاله لی لی )
عاشق لخت شدنی و وقتی لباساتو عوض می کنم حسابی شیطونی می کنی.
اواسط سه ماهگیت بود که ریزش مو گرفتی و موهای خوشکلت شروع کرد به ریختن .تا اینکه منو بابایی که عاشق موهای قشنگت بودیم وهر روز واست یه مدل می زدیم مجبور شدیم موهاتو با قیچی کوناه کنیم.
مدل موهایی که من وبابایی تو خواب وبیداری واست می زدیم..
و اینم چند تا عکس بعد کوتاهی موهای اوشکلت..
خدا کچل مامانی رو ببینین قربونش برم من
یه روز زیبای پاییزی که هوا ابری بودو نم نم بارون میومدخاله زینبی هوس کرد با هم بریم تو بارونا قدم بزنیم, منم که نمی تونستم کوچولوی مامی رو با خودم ببرم تو رو پیش بابایی گداشتم وبا هم رفتیم .چه هوای عالی بود باهم دیگه یه شیر موز بستنی نوش جان کردیم ووقتی داشتیم میومدیم خونه یه پوشاک بچه (ملوس) نزدیک خونه بود ولباسای زمستونی خوشکلی آورده بود .واست یه دست لباس ناناز انتخاب کردیم وچون با خودم پول نبرده بودم وبه قصد خریدم نرفته بودم به بابایی زنگ زدم و اونم اومدو واست خریدیمش.