زلزله 7/7 ریشتری
چه حادثه ی تلخ و وحشتناکی بود.... /////////////
ساعت 15:14 مورخ 27 /1/92 بیمارستان کشیک بودم. یه لحظه دیدم زمین داره حرکت می کنه ،وحرکتش شدیدتر و طولانی تر میشه .تنها تو اتاقم نشسته بودم ،در اتاق باز بود و دیدم همه ی بیماران به سمت درب خروجی دارن فرار می کنن .منم بین چارچوب درب ایستادم و هر لحظه منتظر خراب شدن همه چیز روی سرم بودم .تا این که بعد 56 ثانیه زمین آروم گرفت، انگار رو ز محشر شده بود؛ برق ها قطع و وصل میشدن ، و همه هراسان و نگران بودن .....موبایل ها قطع شده بود و هیچ تماسی نمی شد گرفت....بعد نیم ساعت میشد اس ام اس داد .ولی LCD گوشیم یه دفعه سوخت و فقط متوجه پیام ها میشدم که یه ریز واسم میومد ولی نمیدونستم از طرف کیه؟؟
تو و بابایی خونه بودین داشتم از نگرونی میمردم .نمیدونستم چه وضعیتی رو دارین ،آخه خونمون طبقه دوم بود ودر وضعیت عادی اگه راه بری زمینش میلرزه خوش بحال این که همچین زلزله یی بشه و.....
خلاصه ......هزاران فکروخیال به سرم اومد تا این که به یکی از همکارام گفتم سریع بره از خونمون یه سر بزنه وجویای حالتون بشه یک دفعه دیدم بابایی تو رو بغل کرده و با حالت آشفته اومده بیمارستان ،تا که دیدمتون سالمین دلم می خواست همون جا از خوشحالی بزنم زیر گریه ولی خودمو کنترل کردم آخه مثلا" من باید بقیه رو آروم می کردم......تو طفلی هم خواب بودی و بابایی تو رو از توی خواب بغلش می گیره و میاره بیرون خونه .مات ومبهوت شده بودی وکلی ترسیده بودی....
واسه ی همگی جای تعجب بود !!!!!!!!! که زلزله یی به این شدت که تو نیم قرن اخیر بی سابقه بوده ،هیچگونه تلفات نداشته باشه وهمه چیز ختم به بخیر بشه.
واما تا یکی دو ساعت نمیشد جایی تماس گرفت وبه کسی خبر بدیم که حالمون خوبه از طرفی رسانه ها همچنان اطلاع رسانی می کردن و خبر زلزله به سر تاسر جهان رسیده بود.... همه نگران بودن و فکر می کردن سراوان با خاک یکسان شده ...........تا این که بعد یک ساعت امکان تماس ها بر قرار شد و همه از سلامتی ما با خبر شدن و بهشون گفتیم ما سالمیم و اتفاقی واسمون نیوفتاده ....ولی باور نمی کردن !!!!!!!!!!! واقعا"باور کردنش سخته ،خودمون تا مدتی تو شوک بودیم که چطور زنده موندیم...
ولی خداوند بهمون فرصت دوباره زندگی کردن رو داد ونگذاشت ما در دیار غربت بمیریم ...
خدا رو شکر می کنم که همه بخصوص همسر و نازدونه نازنینم صحیح وسالم هستند و گرنه خدا میدونست چه سرنوشتی رو داشتیم...
دیگه داشتیم کم کم زلزله رو فراموش می کردیم وبه روال عادی زندگیمون بر می گشتیم .و اما پس لرزه ها ادامه داشت و دو دفعه اون که یک بار 8/5 ریشتر و بار دیگه 5/4 ریشتر بودکاملا" احساس شد باز هم دختر نازم خواب بودو مجبور شدیم سریع خونه رو ترک کنیم و بالاخره این استرس تموم شد....
الهی من فدای اون صورت معصومت بشم خدا رو شکر می کنم
که بازم صدای قشنگ خنده هات رو تو خونه می شنوم .
« خدایا شکرت »
وچند عکس از زلزله در ادامه مطالب....
آشپزخونه مون در اثر زلزله
واینم آینه شمعدون
واینم راه پله مون .خدارو صد هزار مرتبه شکر وقتی بابایی تو رو بغلش می کنه بیاردت بیرون این شیشه ها و سنگ ها روی سرتون نخرده