پرنیا پرنیا ، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 22 روز سن داره
روشناروشنا، تا این لحظه: 6 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره
مریممریم، تا این لحظه: 40 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره
صادقصادق، تا این لحظه: 39 سال و 10 ماه و 12 روز سن داره
پیوند عاشقانه ی ماپیوند عاشقانه ی ما، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره
لیانالیانا، تا این لحظه: 4 سال و 5 ماه و 21 روز سن داره

پرنیا، روشنا و لیانا عشق مامان و بابا

زلزله 7/7 ریشتری

1392/2/5 1:32
نویسنده : مامان مریم
1,074 بازدید
اشتراک گذاری

چه حادثه ی تلخ و وحشتناکی بود....   NUMBERS Animation _ dinamobomb ///////////// NUMBERS Animation _ dinamobomb

 

ساعت   15:14  مورخ  27 /1/92  بیمارستان کشیک بودم. یه لحظه دیدم زمین داره حرکت می کنه ،وحرکتش شدیدتر و طولانی تر میشه .تنها تو اتاقم نشسته بودم ،در اتاق باز بود و دیدم همه ی بیماران به سمت درب خروجی دارن فرار می کنن .منم بین چارچوب درب ایستادم و هر لحظه منتظر خراب شدن همه چیز روی سرم بودم  .تا این که بعد 56 ثانیه زمین آروم گرفت، انگار رو ز محشر شده بود؛ برق ها قطع و وصل میشدن ، و همه هراسان و نگران بودن .....موبایل ها قطع شده بود و هیچ  تماسی نمی شد گرفت....بعد نیم ساعت میشد اس ام اس داد .ولی LCD گوشیم یه دفعه سوخت و فقط متوجه پیام ها میشدم که یه ریز واسم میومد ولی نمیدونستم از طرف کیه؟؟

تو و بابایی خونه بودین داشتم از نگرونی میمردم .نمیدونستم چه وضعیتی رو دارین ،آخه خونمون طبقه دوم بود ودر وضعیت عادی اگه راه بری زمینش میلرزه خوش بحال این که همچین زلزله یی بشه و.....

خلاصه ......هزاران فکروخیال به سرم اومد تا این که به یکی از همکارام گفتم سریع بره از خونمون یه سر بزنه وجویای حالتون بشه یک دفعه دیدم بابایی تو رو بغل کرده و با حالت آشفته اومده بیمارستان ،تا که دیدمتون سالمین دلم می خواست همون جا از خوشحالی  بزنم زیر گریه ولی خودمو کنترل کردم  آخه مثلا" من باید بقیه رو آروم می کردم......تو طفلی هم خواب بودی و بابایی تو رو از توی خواب بغلش می گیره و میاره بیرون خونه .مات ومبهوت شده بودی وکلی ترسیده بودی....

واسه ی  همگی جای تعجب بود !!!!!!!!!تعجب که  زلزله یی به این شدت که تو نیم قرن اخیر بی سابقه بوده ،هیچگونه تلفات نداشته باشه وهمه چیز ختم به بخیر بشه.

واما تا یکی دو ساعت نمیشد جایی تماس گرفت وبه کسی خبر بدیم که حالمون خوبه از طرفی رسانه ها همچنان اطلاع رسانی می کردن و خبر زلزله به سر تاسر جهان رسیده بود.... همه نگران بودن و فکر می کردن سراوان با خاک یکسان  شده ...........تا این که بعد یک ساعت امکان تماس ها بر قرار شد و همه از سلامتی ما با خبر شدن  و بهشون گفتیم ما سالمیم و اتفاقی واسمون نیوفتاده ....ولی باور نمی کردن !!!!!!!!!!!  واقعا"باور کردنش سخته ،خودمون تا مدتی تو شوک بودیم  که چطور  زنده موندیم...

ولی  خداوند  بهمون فرصت دوباره زندگی کردن رو داد ونگذاشت  ما  در  دیار   غربت   بمیریم ...

 خدا رو شکر می کنم که همه بخصوص همسر و نازدونه نازنینم  صحیح وسالم هستند و گرنه خدا میدونست چه سرنوشتی رو داشتیم...

دیگه داشتیم کم کم  زلزله رو  فراموش می کردیم وبه روال عادی زندگیمون بر می گشتیم .و اما پس لرزه ها ادامه داشت و دو دفعه اون  که یک بار 8/5 ریشتر  و  بار دیگه 5/4 ریشتر بودکاملا" احساس شد باز هم دختر نازم  خواب بودو مجبور شدیم سریع خونه رو ترک کنیم و بالاخره این استرس تموم شد....

                                                                                                                                                                                                                      اگل

 

 

الهی من فدای اون صورت معصومت بشم خدا رو شکر می کنم

 

 که بازم صدای قشنگ  خنده هات رو تو خونه می شنوم .

 

 

                                                                              « خدایا شکرت »

 

وچند عکس از زلزله در ادامه مطالب....

آشپزخونه مون در اثر زلزله

شکستن ظروف در اثر زلزله

واینم آینه شمعدون

شکستن آینه شمعدون

واینم راه پله مون .خدارو صد هزار مرتبه شکر وقتی بابایی تو رو بغلش می کنه بیاردت بیرون این شیشه ها و سنگ ها روی سرتون نخرده

شکتن شیشه ها

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

بابای ملیسا
11 اردیبهشت 92 16:43
با سلام . ضمن تبریک روز مادر به شما ، وبلاگ ملیسا خانم با عکسهای سفرنامه اصفهانش به روز شد . ممنون می شم اگر با نظرات قشنگتون ما رو مفتخر کنید .منتظرتون هستیم .
زینبی
12 اردیبهشت 92 9:25
وااااااااااااااااااااااااای
چه بی خبری سخته.واقعا خدا رو 100 هزار مرتبه شکر که طوریتون نشده.
خدا بهتون رحم کرده.
ما که نصف عمر شدیم ابجی.


مامان ملیکا کوچولو
15 اردیبهشت 92 0:55
سلام.شکرخدا که به خیر گذشته. وای خونه به چه روزی افتاده. افرین به بابایی که سرعت عمل داشته الهی خدا هم پرنیا جانمو هم مامان بابای گلشو همیشه محافظت کنه. راستی ممنونم از حضور گرم و پر کامنتتون در وبلاگ. دوستدار همیشگیتان.

سلام عزیزم.می بینی ،بازم فدای سر پرنیا جون وهمسرم که سالم هستن تا نیمه هایی از شب داشتیم من وبابا صادق شیشه ها رو جمع می کردیم.خدا شما و ملیکا جونم حفظ کنه .قربوست عسیسسسسسسسسسسم.


مامان ملیناوکیانا
16 اردیبهشت 92 9:43
این مطلب رو کی گذاشتی که من حالا دیدم تاریخش که 5بوده ولی من امروز دیدمش
خیلی خیلی خوشحالم که این زلزله تلفاتی نداشته و شما سالمید با اون همه شکستنی که تو خونتون شده خوب شد که بابایی سریع با پرنیاجون اومدن بیرون
وای خدا من اگه بودم که سکته میکردم سرجام

آره سرعت عمل بابایی عالی بوده من اگه تنها تو خونه بودم از سر جام نمی تونستم تکون بخورم. چه برسه پنجاه تا پله رو بخوام پایین برم.باز هم خدا رو شکر.خدا واسه هیچ کس زیر آوار موندن رونیاره







مامان ملیکا
16 اردیبهشت 92 23:46
خدا رو شکر ختم به خیر شد
انشاالله تو هیچ گوشه ای از دنیا مردم زیر آوار نرن

الهی آمین.

مامان ملیکا
19 اردیبهشت 92 11:04
عزیزم نمیدونم چرا تو ادامه مطالب نرفته بودم
اینطور شد؟؟؟؟
خدا رو شکر چیزیتون نشد


ممنون.