پرنیا پرنیا ، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره
روشناروشنا، تا این لحظه: 6 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره
مریممریم، تا این لحظه: 40 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره
صادقصادق، تا این لحظه: 39 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره
پیوند عاشقانه ی ماپیوند عاشقانه ی ما، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره
لیانالیانا، تا این لحظه: 4 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره

پرنیا، روشنا و لیانا عشق مامان و بابا

اولین بهار زندگی

1392/1/15 16:50
نویسنده : مامان مریم
703 بازدید
اشتراک گذاری

واما امسال بهار مون با اومدن تو عطر و بوی تازه یی به زندگیمون بخشیده و  ما از این که کنارمون هستی خیلی  خوشحالیم  ولحظات زندگی با وجود تو دختر نازم شیرین تر از همیشه ست ...

خداوند رو هزاران بار شاکریم که ما را قرین لطف وکرامت خویش قرار داد و کسی رو به زندگیم بخشید که وجودش سرشار از شادی و  فراموشی غم هاست .

لحظه ی سال تحویل ساعت 14:31:56 روز چهارشنبه وارد سال 1392 شدیم و تو خواب بودی دلم می خواست بیدارت کنم که سه تایی با هم کنار سفره هفت سین باشیم ولی دلم نیومد از خواب بیدارت کنم.

روز اول سال 92 مامان جون وباباجون به اتفاق عمو سعید و مصطفی وعمه سودابه جونت اومدن سراوان.اولش کمی غریبگی  کردی اما بعد، دختر گلم از این که دیگه تنها نبودی وحسابی واسه خودت بازیگوشی می کردی  خوشحال بودی و همه عاشقت شده بودن .کلا"خواب از سرت پریده بود و تا ساعاتی از نیمه شب بیدار بودی و دلت می خواست بازی کنی.

پنج روز اول تموم شدومامان جونت اینا قصدرفتن داشتن وهر چی من و بابایی اصرار کردیم که بیشتر بمونین ولی به خاطر عمو سعید مجبور شدن که برن.چقد لحظه ی سختی بود اشک تو چشمای مامان جون وبابایی حلقه زده بود و ما هم خودمون رو کنترل می کردیم که غصه نخورن و اما قصه تلخ خداحافظی همیشه غم انگیزه............

ولی چند ساعتی نگذشت که مامان جونه  دیگه به اتفاق دایی حسین و خاله جونیات اومدن وتو تنهایی رو زیاد احساس نکردی چون بازم دورو برت شلوغ شد و کلی همبازی داشتی (سارا ،سجاد ،مهرداد،مهلا،مبین ) تو هم از خوشحالی هی خودت رو لوس می کردی .می گفتیم پرنیا موش کن موش میشدی از طرفی عاشق شعر حسنی نگو بلا بگو......بودی اگه واست تو کامپیوتر میگذاشتیم  ویا خودمون دست می زدیم ومی خوندیم تا تو صداشو میشنیدی شروع می کردی به تکون تکون دادن خودت ودست می زدی ودستات رو بالای سرت میاوردی نای نای می کردی همه حسابی لذت می کردن وتو هم حسابی ذوق می کردی.

چند روز بعد بابا بزرگی هم دلش واسه ی تو یه ذره شده بود و تصمیم گرفت بیاد و نوه ی گلش رو از نزدیک ببینه تو هم وقتی بابابزرگی رو دیدی انقد خوشحال شدی و همش تو بغلش بودی و احساس غریبگی نمی کردی خلاصه جمع مون جمع بودو جای دایی فرامرز جون خالی بود.

واما 13 بدر امسال که با بقیه سالها متفاوت بود ؛

یه جای تقریبا " سرسبز وخوش آب و هوا ،به نام کله گان که تا مرز پاکستان فاصله ی چندانی نبود به اتفاق همه رفتیم که پر از نخل خرما و رودخونه زلال وپر نیزار بود.عطر پونه ها کلی فضای اطرافمون رو پر کرده بود و این روز هم به خاطره ها پیوست

ولی قرار بود روز بعد همه برن و باز ما تنها میشدیم شبش اصلا" خواب به چشمامون نمیومد ودیگه احساس دلتنگی شروع شده بود .از طرفی بعد چند روز تعطیلی که کنار هم بودیم خیلی سخت بود که باز ساعاتی رو پیش هم نباشیم و دختر نازم باز با تنهایی خودش باید بازی کنه. 

تپه شنی همراه با سارا ومبین کوچولو

اینم یه کیک به مناسبت سالگرد عقد مون که 10 فرودین بود .

سارا وپرنیا جون دو تا دختر خاله

 

 

سجاد ،مهلا ومبین کنار نخلستان ناهوک

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

زینبی
2 اردیبهشت 92 12:57
سلام عزیز دل خاله.

چقدر دلم تنگ شده واست.

زودی بیاین نفسم.

واقعا خیلی خوش گذشت عید امسال بهمون.

منکه فقط پیش تو بودم فسقلیه خاله.

ماشالله چه با نمک و خوردنی شده بود.وای که دلم میخواست الان پیشم بودین مریم جون.

خیلی مواظب خودتون باشین فدات شم




سلام آبجی گلم جای خالی شما تو خونه احساس میشه.این مدت به ما هم بخصوص پرنیا جون حسابی خوش گذشت.خیییییییییییییییلی دوس تون داریم


خاله زینب
3 اردیبهشت 92 10:28
دقیقا اینجا هم همینطور هست. دل هممون تنگ شده.
به بابا اس داده بودی که پرنیا جون دندون در اورده همچین ذوق کرده بود که نگو.

زودی بیاین دیگه.

راستی پرنیا نفس، به مامانی بگو یکم اکتیو تر بشه به وب خاله جونی هم نظر بده علاوه بر دیدن.


نمیدونی این چند مدت حسابی درگیر کارام بودم ونمیشد که بیام هم واسه پرنیا جون پست بزارم و همین که به وب آبجی گلم سر بزنم .باشه حتما" عزیزم.
خاله زینب
3 اردیبهشت 92 23:26
میدونم عزیزم.حق میدم بهت با مشغله کاری که تو داری. اینجا هم که میای خودش خیلیه.

ی ریز از سرکار هم که میای تو اشپزخونه خودت رو درگیر داری.در صورتی که بابا صادق پرنیا جون هم کمک دستت هست.

الحق که به مامان رفتی تو هم.

ی استراحتی هم به خودت بده ابجیه گلم.


مرسی گلم .عادت کردم .اصلا" انگار بیکار نمی تونم باشم .هرچند بعضی وقتا خیلی هم خسته میشم.
mehrdad
7 آذر 92 12:20
ولی عمه جون منو جا گذاشتی ها