شش ماهگی
سلام عمرم ،سلام گل بهارم
ماهگیت مبارک عزیززززززززززززم................
این روزها همیشه واسه سلامتی تو و همه ی نی نی های دنیا دعا می کنم که مریضی های سخت سراغشون نیاد وخداوند همیشه نگهدارتون باشه.
تو این مدتی که گذشت به خوبی زحمات و نگرانی های یه مادر رو با تموم وجود حس کردم و این جاست که پی بردم ؛ معنای واقعی جمله ایی که می گویند ؛ بهشت را به بها می دهند نه به بهانه . وبهشت زیر پای مادران است یعنی چی ؟ واقعا"مادر بودن صبوری می خواد تا وقتی یه بچه بزرگ میشه باید تحملش زیاد باشه..
این چند وقت اخیر اصلا" خوش نگذشت .ومن انگار تو این دنیا نبودم،دلم می خواد لحظه هایی که با تو بی نهایت خوشحالم هیچ وقت تموم نشه.
هرچند همه مشکلات وسختی ها با یه خنده شیرین تو و با اون آواز خواندنت و حرف زدنت فراموشم میشه.
این چند روزی که بیمارستان بستری بودی هر وقت ناراحت بودی یا پرستارا میومدن پیشت انقده ترسیده شده بودی که همش می گفتی :اَه اَه اَه یا بعضی وقتا هم می گفتی : نَ نَ البته خیلی کم..اما الآن خیلی خوشحالی از اینکه همه کنارت هستند و دیگه کسی نیست که اذیتت کنه و سرمم دیگه تو دستات نیست که نتونی راحت بازی کنی... الهی من فدات بشم دختر نازم.
یه هفته ایی میشه واسه ی اولین بار تو روروئک گذاشتمت خیلی دوس داشتی وحسابی ذوق زده شده بودی البته واسه ی چند لحظه ،اگه حوصله نداشته باشی دوس نداری وهمش نق نق می زنی که بر داریمت..
از بچه گی عاشق لوستر هستی این هم یه عکس که داری به لوستر نگاه می کنی.
غذای کمکی رو هم یه چند وقتی هست واست شروع کردم اولش عصاره بادام بهت دادم و بعد فرنی وحریره بادام وسوپ.دوست داشتی البته چون تازه واست شروع کردم خیلی کم بهت میدم،
حالا دیگه باید قطره آهن رو هم بخوری وای که چقد بدم میاد این جور قطره های بد مزه رو بهت بدم ولی مجبورم واسه سلامتیت لازمه..
واماااااا مرخصی مامی تموم شده ،ولی به خاطر مریضیت مجبور شدم یه هفته دیگه مرخصی بگیرم.بعد ترخیص شدنت از بیمارستان خیلی مواظبت بودم که سرما نخوری تا با خیال راحت واکسن شش ماهگیت رو بزنیم ولی متاسفانه از اطرافیان که سرما خورده بودن تو رو هم گرفت چه سرما خوردگی افتضاحی بود...
یه چند روزی که گذشت و بهتر شدی با مشورت دکترت واکسنت رو زدیم و از اونجایی که سه روز دیگه تا پایان مرخصیم بود ،مجبور بودیم روز بعد حرکت کنیم شبش تب مختصری کردی که بهت قطره دادم ولی روز بعد که تو جاده هم بودیم تو خیلی اذیت شدی هم پات درد می کرد هم اینکه همچنان تب می کردی ولی خدا رو شکر کم کم تبت با دادن قطره استامینوفن قطع شد وخوب خوب شدی ...
حالا دیگه تنها شدیم من وتو وبابایی .بعد شش ماه از خانواده جدا شدن واقعا" خیلی سخته به خصوص تو که این اواخر خیلی شیرین تر شده بودی با دستات به سمت همه اشاره می کردی بیا بیا ... نمیدونی لحظه خداحافظی چقد سخت بود اشک تو ی چشمای همه مون جمع شده بود همه بهمون عادت کرده بودن و ماهم به اونا .
دل هر سه تا مون گرفته ولی مجبوریم دیگه !!حالا من و بابایی که میریم سرکار ولی تو طفلی همش باید تو خونه باشی ایشالله که انتقالیمون زودی درست بشه...
کوچولوی دوست داشتنی ما............
خیلی دوست داریم