پرنیا پرنیا ، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 22 روز سن داره
روشناروشنا، تا این لحظه: 6 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره
مریممریم، تا این لحظه: 40 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره
صادقصادق، تا این لحظه: 39 سال و 10 ماه و 12 روز سن داره
پیوند عاشقانه ی ماپیوند عاشقانه ی ما، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره
لیانالیانا، تا این لحظه: 4 سال و 5 ماه و 21 روز سن داره

پرنیا، روشنا و لیانا عشق مامان و بابا

روز های سخت بیمارستان

1391/11/15 12:50
نویسنده : مامان مریم
585 بازدید
اشتراک گذاری

روز اول تموم شد ....و روز دوم شکر خدا تبت قطع شده بود و ناله هات کمتر .ولی بی حال روی دستام بودی و بدنت سرد و تعریق داشت, انگار لباسات تو تنت شسته شده بودن و هر چی بدنت رو گرم میکردم فایده ای نداشت. این روز هم به هر سختی که بود گذشت. قرار بود روز بعد جواب ازمایش کشت LPبیاد که خیلی جوابش مهم بود که اگه مثبت میشد احتمال اینکه خطرات زیادی واست داشته باشه زیاد بود اما خوشبختانه جوابش منفی شد نوع مننژیتت ویروسی بود و دوره درمانش 10-7 روز بود که باید انتی بیوتیک تزریق میشد.و دکتر گفت: اگه خدایی نکرده تب کنه مجبوریم دوباره از نخاعش نمونه بگیریم. دوباره دل نگرونیم بیشتر شد و استرس اینکه خدایی نکرده تب بیاد سراغت دلم رو بی تاب کرده بود. روزهای  سخت بیمارستان با گریه های من خیلی دیر می گذشت.همه بهم می گفتن بخاطر پرنیا انقده گریه نکن شیر تو رو می خوره گناه داره ولی دست خودم نبود .بغض گلو مو گرفته بود و هر چی سعی می کردم نمی شد تو این مدت تنها کاری که ازم بر میومد ذکر صلوات بود که واقعا" معجزه  می کنه. 

 

پرنیا

روز در میون ازت کلیه آزمایشات خونی رو چک می کردن که خدایی نکرده مشکلی روی سیستم های بدنت پیش نیاد الحمدلله همه آزمایشاتت خوب بود تا اینکه دو روز مونده بود به اتمام دوره درمانت تموم بدنت پر از بثورات زیر جلدی شد، خیلی ترسیده بودم چون همرا با تب وخارش بود شب تا صبح نتونستی بخوابی منم مدام پاشویت می کردم تا تبت کنترل بشه و بابایی هم پاهاتو واست ماساژ میداد تا کمی از دردات کمتر بشه.صبح شد ومتاسفانه پزشک معالجت کشیک نبود آخه 40 محرم بود و اون روز تعطیل بود.واسه همین دو تا متخصص اطفال ویک متخصص عفونی وچند تا انترن اومدن ویزیت وهر کسی یه چیزی میگفت، داشتم کلافه می شدم  تا اینکه با دکتر خودت تماس گرفتم و ازش خواستم  اگه واسش امکان داره بیاد آخه فقط اونو قبول داشتم .

تا اینکه دکترت اومد وگفت :نمی خوام نگرونتون کنم ولی احتمال خیلی کمی هست که دچار آندوکاردیت شده باشه  ولی درصدش خیلی کمه چون بیشتر در بچه هایی که سیستم ایمنی ضعیفی دارن  این مشکل پیش میاد. ولی واسه اینکه خیالمون راحت تر بشه یه اکو انجام میدیم .یه 2 ساعتی طو ل کشید تا اکوت انجام بشه  من وبابایی تو این مدت مردیم وزنده شدیم  سخت ترین امتحان زندگیمون بود. 

 نفسمون تو سینه حبس شده بود ونگرون بودیم که خدایی نکرده مشکلی واست پیش نیمومده باشه تا اینکه خدا رو شکر اکوت نرمال بود یه نفس راحت کشیدیم وخداوند رو هزاران مرتبه شکر کردیم وتو هم بعد قطع داروهات تبت دیگه قطع شده بود  وبثوراتت کاملا" برطرف شده بود ودیگه هیچ اثری ازشون نبود و دکتر بهمون گفت انشالله فردا صبح مرخصش می کنم اون شب هم گذشت وتو دیگه سلامتیت رو کاملا" به دست آورده بودی  و خدا رو شکر هیچ مشکلی نداشتی. . تموم این مدت بهمون نشون دادی چقد صبوری وبا وجود این همه درد با خنده ها وشیطنتات به ما تحمل این همه سختی رو داده بودی. این جور بيماريها واقعا صبر ايوب ميخواد . خدا براي هيچ بنده اي نخواد ان شاء الله ....از خدا هم ممنونم که تنهامون نگذاشت وتک تک لحظه ها هوامون رو داشت وگرنه من مطمئنن پس میوفتادم .وخدا رو شكر كه همسر خوبي دارم كه تو شرايط بحراني هميشه يار و ياورمه...در آخر از همه کسانیکه دعاگوی پرنیاجون بودن بخصوص مامان جون که واست ختم انعام وقرآن گرفت وهمه ی همسایه های خوبمون که تو این مدت تنهامون نگذاشتن صمیمانه تشکر می کنم.

تو این مدت خاله زینبی همیشه میومد دیدنت وتو وقتی از پشت درب اتاق میدیدیش کلی ذوق می کردی وخوشحال می شدی .ممنون خاله جونلبخند

پرنیا

 پرنیا

دو روز بعد واسه شنوایی سنجی بردیمت که اونم لطف خدا نرمال بود.

ما همیشه صداهای بلند را می شنویم 

پررنگ ها را می بینیم 

سخت ها را می خواهیم 

غافل از اینکه خوبها آسان می آیند بی رنگ می مانند و بی صدا می روند.. 

                  "      امن یجیب المظطر اذا دعاه ویکشف السوء    "

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

خاله زینب
19 بهمن 91 10:17
دردو بلات بخوره تو سر خاله.

فدایه تو بشم من.
وظیفه بود مریم جون.خودم دلم نمیومد که نیام.خدا رو شکر که پرنیا جون دیگه حالش خوب شده.
خیلی خوشحال خیلییییییییییییییییییییی
هم از سلامتی عزیز دلم و هم صبوری همه
امتحان سختی بود.



ممنون زینب جون.تواین مدت واسه پپپرنیا سنگ تموم گذاشتی.منم خیلی خوشحالم بابت سلامتیش.فقط می تونم خدارو شکر کنم.