پرنیا پرنیا ، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره
روشناروشنا، تا این لحظه: 6 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره
مریممریم، تا این لحظه: 40 سال و 5 ماه و 1 روز سن داره
صادقصادق، تا این لحظه: 39 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره
پیوند عاشقانه ی ماپیوند عاشقانه ی ما، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه سن داره
لیانالیانا، تا این لحظه: 4 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

پرنیا، روشنا و لیانا عشق مامان و بابا

غم انگیز ترین اتفاق زندگی

1391/11/2 21:36
نویسنده : مامان مریم
951 بازدید
اشتراک گذاری

 روزهای شیرین مرخصی سپری شد ....و شمارش معکوس برای اتمام مرخصی شروع می شد.هنوز دغدغه ی رفتن رو داشتم و اینکه دختر نازم رو پیش کی بذارم تا ازش نگهداری کنه و چه جوری دوریش رو تحمل کنم , ذهنم رو درگیر کرده بود که یه شب دمدمه های صبح  دیدم تب کردی ،خیلی نگران شدم و سریع پاشویت میکردم و بهت قطره استامینوفن میدادم. تا نزدیکای ظهر تبت پایین نمیومد و بی قرار بودی و همش ناله میکردی.تعریف دکتر شیخانی روشنیده بودم به بابایی گفتم سریع واست نوبت دکتر بگیره و از منشی بخواد که اگه امکان داره, اول وقت بهت نوبت بده.

تبت کمی پایین اومده بود ولی همچنان بی تابی میکردی و احساس کردم که ملاجت کمی متورم شده, خیلی نگرانیم بیشتر شد و لحظه شماری میکردم که ساعت هفت بشه و ببرمت دکتر.

همین که وارد اتاق پزشک شدیم, دکتر ازم خواست یه شرح حالی از مریضیت بدم . با گفته های من بدون هیچ مکثی , گفت به احتمال زیاد مننژیت گرفته ،باید سریعا بیمارستان بستری بشه تا ازش نمونه LPبگیریم. منم که کاملا این بیماری و گرفتن نمونه ازمایش رو میدونستم , اشکام سرازیر شد و دور خودم میچرخیدم که نه ...باورم نمیشه !!!مطمئنین؟؟؟ آخه چراااا؟؟؟ چجوری؟؟

دکتر هم فقط دلداریم میداد و میگفت انشالله که حدسم اشتباه باشه ولی سلامتیه فرزندتون مهمتره , خودتون رو نگران نکنین.تو هم بغل بابایی بودی و گریه میکردی. طفلی بابایی تو شوک بود , نمیدونست باید چکار کنه. گریه های تو یه طرف ،و اشکای من از طرفی دیگه، شده بود غم انگیز ترین اتفاق زندگیمون.اون شب مامان جون هم با ما اومد بیمارستان .طفلی از صبح درگیر کارای خونه بود آخه از فرداش  قرار بود روضه هاش شروع بشه اون روز حسابی خسته شده بود  وتا ساعت 1 با ما بیمارستان بود .وقتی منو وحال و روز تو رو می دید اونم اشک  تو چشماش حلقه بسته بود وغم  بزرگی رو سینه ش. و همش منو دلداری می داد. بابایتم خودش رو کنترل می کرد وسعی می کرد غمش رو بروز نده تا بلکه من آر وم بشم  منم بهت نگاه می کردم و همش می گفتم: آخه چراااااا؟ خدایا دخترم رو شفا بده، همه امام ها رو زمزمه می کردم وشفاعتت رو ازشون می خواستم ..خلاصه شب سختی رو پشت سر گذاشتیم تا اینکه ساعت 8:30 صبح بود که دکتر واسه ویزیت اومد و تلفنی جواب ازمایش رو از مسئول ازمایشگاه پرسیده بود.متاسفانه تشخیص مننژیت قطعی شد.

وای خدای من , دنیا روی سرم خراب شد...چشمام سیاهی میرفت ....و تحمل شنیدنش رو نداشتم ،فکر می کردم همش خواب وخیال وقتی می دیدم دختر نازم روی دستام ناله میکنه و با نگاه های معصومانش تو چشمام زل زده و اشک میریزه و هیچ کاری نمیتونم واسش انجام بدم , کاش اون لحظه نبودم.... خدایا شکرت , چه حکمتیست؟؟ و چه امتحان سختی.!!!!

 پرنیا در بیمارستان

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

خاله زینب
19 بهمن 91 10:09
کاش اون لحظه ها رو نمیدیم مریم جون.خیلی سخت بود . حق داری
خاله جون، دیگه ایشالله این روزا تکرار نشه تو زندگیت.


مرسی عزیزم. واسه من خیلی سخت گذشت.وحالا که فکرشو می کنم چقدر این جور غم ها صبوری می خواد با همه اینا خدا هوای بنده هاش رو داره و هیچ وقت تنهاشون نمیگذاره .