هفت ماهگی
بهانه زندگی من............
کسی که به دنیای من وسعت داد،با قدم های کوچیک
با تمام وجودم که به وسعت عشق مادرانه ست دوستت دارم
پرنیا ی عزیزم ؛ هفت ماهه شدنت مبارک ...............
این روزا لحظه ایی نیست که قربون صدقه ت نرم آخه انقده خوردنی و مامانی شدی ؛....نازو ادات کشته منو ،لوس کردنات،موش کردنات ،حرف زدنات،آواز خوندنان ،شیرین کاریات........هر چقد که بوست می کنم سیر نمیشم.بعضی وقتا انقده محکم تو بغلم فشارت میدم ،که به قول بابایی همیشه ما دو تا دخله تو رو میاریم .تقصیر خودته دیگه، نکن این کارا رو فسقلی کوشولو
اینم موش کردنت
وامااااااااااا یک ماه که از اومدنمون گذشته ،روزای اول خیلی سخت بود مجبور بودم روزی چند ساعت ازت دور باشم همش دلم پیش تو بود با خودم می گفتم واقعا" چه جوری تونستم تنهات بزارم .....بغض گلومو می گرفت ولی مجبور بودم تحمل کنم.
ولی خدا رو شکر برنامه کاریم جوری هستش که صبح ها همیشه پیش توأم و عصر و شب هم بابایی کنارته
از روزی که جزء زندگیمون شدی همیشه وجودت برکت بوده ،سه ،چهار روز از شروع کاریم نگذشته بود که ريیس بیمارستان واسم ابلاغ سوپروایزر بالینی رو زد خیلی خوشحال شدم که موقعیت کاریم ارتقاء پیدا کرده .ولی از طرفی مجبور بودم که شیفت شب داشته باشم شاید که تو هم اذیت بشی ولی اگه یه پرستار معمولی هم که بودم بعد یه ماه باید که شبکاری میداشتم.اما شبام کمه بیشتر عصرم, اونم آخر شب میام شیرت میدم وتا صبح یه نوبت بابایی بیدار میشه وبهت فرنی میده و دوباره می خوابی. کاش که شیشه می خوردی اینجوری حتما" خودتم راحت بودی ولی شیطونی دیگه هر کار می کنم دوست نداری بعضی شبا بابایی میگه بیدار میشی ودنبال من می گردی وقتی میبینی که من نیستم یه کوچولو گریه می کنی ولی باباجونت سریع تورو بغلت می کنه تو هم خوابت می بره .
یه چند وقتی هست انگار کاملا" متوجه میشی من واسه ی چند ساعتی پیشت نیستم .آخه وقتی کنارتم همش دستاتو میاری به سمتم و خودت رو میندازی توی بغلم .اصلا" بغلی نبودی ها تازگی ها اینجوری شدی، شاید که فکر می کنی مامانی باز که می خواد بره .وقتی که پاس شیر میام یا از شیفت میام بد جوری منتظر اومدنم هستی من رو که میبینی سکوت میکنی و لبخند میزنی وبا دستات اشاره می کنی بیا بیا. بهم اجازه نمیدی حتی لباسامو عوض کنم اگه یه ذره دیرتر بغلت کنم بغض می کنی و میزنی زیر گریه، همچین دلت صدا می کنه .واسه همین قبل اینکه منو ببینی سریع لباسامو عوض می کنم ودستامو می شورم و اون موقع میام پیشت که غصه نخوری .با همه این وجود باز خیالم راحت که خودمون ازت مواظبت می کنیم واین خودش نعمت بزرگیه و مجبور نیستیم واست پرستار بگیریم.