تولد یکسالگی
تولد یکسالگیت مبارک عزیز دلم..........
یک سال هم گذشت از روز شیریت تولدت ، از اون روز زیبایی که خدای مهربون و خالق انسانها ما رو لایق دونست و بهترین هدیه خودش رو به ما بخشید. تو اومدی و شدی همه ی زندگیمون . و لحظات شادی و خوشحالی ما رو صد چندان کردی و شدی مونس زندگیمون . اگه یه لحظه ازت دور بشیم اندازه کل دنیا دلمون برات تنگ میشه. انگار همین دیروز بود که برای به دنیا اومدنت لحظه شماری میکردیم... برای دیدن روی ماهت ... برای بوی تنت و برای در آغوش گرفتنت.......
عاشق دتی کردنی .دختر لوس بابایی هم هستی....از دست تو وروجک .
واسه ی تولدت تصمیم گرفتیم بریم بیرجندتا لحظات شادی مون رو در کنار همه جشن بگیریم و به تو دختر گلم که عاشق نی نی هستی ،حسابی خوش بگذره. اوایل از اونجایی که بعد پنج ماه بود که می رفتیم مرخصی وتو هم کمی غریبگی می کردی، ولی بعد چند روز کاملا" همه روشناختی.وقتی میگفتم مامان جون ، بابابزرگی ، ..... کجاست ؟؟؟ با همون انگشت وسطت نشون میدادی و باهاشون رفیق شده بودی بابا بزرگی هم انقده دوستت داشت همش مشغول بازی کردن باهات بود بخصوص تاب تاب عباسی .جوری که هر وقت میومد پیشت می گفتی ؛تا ب تاب ...
.تو این مدت با مهرداد وسجاد حسابی جور شده بودی و خیلی دوسشون داشتی ...چون اکثر اوقات به عشق تو میومدن خونه مامان جون و باهات کلی بازی می کردن .سارا کوچولو هم که یک سال ازت بزرگتره ، حسابی از خجالتت درمیومد و روزی یه یادگاری روی صورتت می گذاشت.....
یه شب به اتفاق عمو جون وعمه جونت و... رفتیم پارک .و تو برای اولین دفعه ،توی پارک با بابایی سوار تاب شدی .وای که چه ذوق زده شده بودی....و انقده ناز می خندیدی که نگوووووووووووو...
از اونجایی که حسابی واست لذت بخش بود ، یه شب دیگه به اتفاق فک وفامیل واسه ی شام رفتیم پارک .....بابایی بردت کنار تاب و سرسره ها ...انقده هوایی شده بودی که وقتی می خواستیم بریم خونه ،چنان تو بغلم گریه می کردی که دلم برات کباب شد.تا حالا ندیده بودم این جوری اشک بریزی....
واما چند عکس از تولدت
راستی این دامن تور توری هنر بابایی ،با نظر مامانی
و اما پیشرفت هات در یکسالگی
دیگه خودت تنهایی بلند میشی ..........و مدتها روی پات بدون کمک وایمیستی........ و حسابی ذوق می کنی و تا که بهت آفرین رو بگیم ........ شروع می کنی به تشویق کردن خودت ...وتک تک نگاهت به همه هست ،تا اونا هم واست دست بزنن ..و این اواخر اولین قدم هارو برداشتی البته در حد چند قدم ...و من وبابایی که مدتها بود منتظر این لحظه بودیم از فرط خوشحالی اشک تو چشمامون حلقه زده بود........
اشیاء رو تا حدودی یاد داری .و وقتی بهت میگم ؛پرنیا برق کجاست ؟؟ لامپ کجاست؟؟تابلو؟؟ تلوزیون؟؟ کنترل ؟؟ درب؟؟؟ گل؟؟؟ تاب پرنیا ؟؟؟ خونه ی پرنیا ؟؟؟ ماشین پرنیا ؟؟؟ اسباب بازی ها؟؟ و...............نشون میدی.
بعضی چیزا رو هم اگه بهت بگم واسم بیارشون ، متوجه میشی و واسم میاری و بهم میدی.
اعضاء صورت رو هم یاد گرفتی نشون میدی... چشم و زبون رو که از قبل یاد داشتی ولی گوش و بینی رو تازگی یاد گرفتی.
گوشی موبایل بابایی رو هم بر میداری در گوش ت می گیری و مثلا" که الو می کنی ...می گی ؛ هَه هَه
واکسن یکسالگیت رو هم زدیم .و از اونجایی که احتمالش بود که با توجه به علائم واکسن بین یک یا دو هفته تب بیاد سراغت .و بعد ده روز تب کردی(5/38 درجه )که با شربت استامینوفن کنترلش می کردم بعد دو روز خوب شدی .
واما چند عکس دیگه از تفریحات پرنیا جون در آستانه ی یکسالگی در بیرجند
عکسای یکسالگیت در آتلیه آماده نبود .در اولین فرصت تو وبلاگت میزارم گلم.........
بقیه عکس ها در ادامه ی مطالب............
جشن تولد یکسالگی پرنیا جونم در بیرجند خونه ی مامان جون
عکسای تفریح در روستای فنود باغ بابابزرگی
سجاد وسارا خاله
واینجا خونه ی قدیمی بابابزرگ ( بابای ،مامان جون)