پرنیا پرنیا ، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره
روشناروشنا، تا این لحظه: 6 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره
مریممریم، تا این لحظه: 40 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره
صادقصادق، تا این لحظه: 39 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره
پیوند عاشقانه ی ماپیوند عاشقانه ی ما، تا این لحظه: 16 سال و 29 روز سن داره
لیانالیانا، تا این لحظه: 4 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

پرنیا، روشنا و لیانا عشق مامان و بابا

مسافرت چابهار95 واما........... خبرجدید

1395/11/10 21:51
نویسنده : مامان مریم
244 بازدید
اشتراک گذاری

با اومدن مامان جونی و بابا بزرگی (بابایی)، عمو سعیدو عمو مصطفی به سروان تصمیم گرفتیم یه سفر کوتاه به چابهار داشته باشیم که کلی خاطره شد واسمون و شما هم از این سفر حسابی لذت بردی

 

......خبر جدید

و اما خبر اینکه خدای مهربون با نیت قلبی و خواسته ی خودمون خوشحال مون کرد و اگه خدا بخواد قراره به جمع سه نفرمون یه نفر دیگه رو هم هدیه کنه....تو این مدت شما و بابایی بابت این موضوع خیلی خوشحال شدین . اما ویار شدیدم امانم رو بریده بود...ولی محبت های  بابایی که همه جوره هوا مو داشت ودلسوزی دختر عزیزم پرنیا جون بهم روحیه میداد تا تحملم رو بیشتر کنم. تو این مدت پرنیا جان یه پا خانم شده بودو تو کارای خونه خیلی کمک میکرد. عاشقانه دوستتون دارم..........

و اما دو هفته بعد ،مامان جونی و بابا بزرگی (مامانی) به اتفاق خاله زینب و همسریش به قول تو (دایی مرتضی) و مهرداد (پسر دایی شما) با شنیدن خبر بارداری مامانی ،واسه ی سرزدن ازما اومدن سراوان...خیلی خیلی از اومدنشون خوشحال شدیم و شما هم که تو این دو هفته بخاطر حال خراب من و ویار شدیدم تو روحیه ت اثر گذاشته بود باعث شد حسابی حال و هوات عوض بشه.طفلی خاله جون و مامان جونی هم تو این یه هفته حسابی کمک احوالمون بودن  و شما  هم که تا بحال انقده وابستگی بهشون نشون نداده بودی ولی حسابی وابسته شده بودی طوری که روز رفتنشون خیلی غصه خوردی و یه عالمه گریه کردی و همش میگفتی من خاله ی عزیزمو می خوام........البته حقم داشتی به خاطر شرایط جسمی من بود که دپرس شده بودی .

یه کلیپ از این صحنه ت دارم که دل آدم کباب میشه....اما بعد چند روز خدا رو شکر بهتر شدی .

اینم چند تا عکس از جاهای تفریحی که به اتفاق هم تو این مدت رفتیم.

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)