یا من اسمه دواء و ذکره شفاء
سلام همیشه ی من به پرنیا ، دختر عزیزم....
این روزا اتفاقات دست به دست هم دادن تا گذشت لحظات واسمون سخت تر بشه البته خداوند رو در تمامی لحظات شاکرم و خیرو مصلحت هر چیزی به دست اوست....
یه مدت خوشحال بودیم که دیر یا زود انتقالیمون درست میشه و از شهر غربت بار سفر میبندیم و دیگه دوری چندین ساله تمام میشه ولی متاسفانه یه سری از اتفاقات مانع روند انتقالیمون شده و رفتیم تا فاز دپرسی.. تو این مدت هم تمام تلاشمون رو کردیم و همچنان ادامه دار .....گیرمون یه جیز کوچیک بود ولی ظاهرا خیلی بزرگ ،بهانه ایی نیست غیر از اینکه من خانمم و نیرویی که قصد جابجایی دارم آقاست و بیرجند هم کمبود نیروی آقا.....خلاصه که تو این مدت پرنیا جون خوشحال بود در حدی که میگفت مامان دیوارای خونمون هم با خودمون ببریم بیرجند......
در همین حین خبر فوت مادر دوست عزیزم رو شنیدم و خیلی متاثر شدم خداوند همه ی اموات رو قرین رحمت بفرماید ..
دو روز از شنیدن این خبر نگذشته بود که خبر رسید مادر شوهر عزیزم سکته قلبی کردن و سه تا از رگ های قلبشون هم مسدود شده وبرای آنژیوگرافی اعزام شدن..خیلی بی قرار بودم دلشوره ی عجیبی داشتم و دل نگرون .نمیدونستم که چطوری به بابایی خبر بدم ولی قبل از اینکه من بخوام بگم خبر بهش رسیده بود...تو بد وضعیتی بودیم طوری که تا وقتی خودمون رو رسوندیم بیرجند تمام فکر و ذهنمون شده بود سلامتی مامان جون...تا اینکه از نزدیک دیدمش و اینکه خطر رفع شده بود خدا رو شکر کردیم..کاش هیچ وقت واسه ی هیچ کسی اونم توی دیار غربت که دسترسی به عزیزترین هاتو نداری خبر مریض احوالی و.....بهت نرسه که واقعا صبوری می خواد....خلاصه که چند روز درگیر بیمارستان بودیم و هر روز پزشکش تصمیم می گرفت یه آزمایشی بگیره و طفلی مامان جون دیگه بی تاب شده بود از آنژیو گرفته تا چندین بار اکو و آندوسکوپی و سی تی اسکن و......تا آزمایشات خونی روزانه و........بازهم خداوند رو سپاس..سپاس برای برگردوندن سلامتی مادر ...مادر که وجودش چشم جراغ خونه ست . ووجودش دلگرمی برای زندگی کردن..خدایا همه ی مامان های دنیا سایه شون مستدام ...
خدایا هیچ کسی رو از نعمت سلامتی محروم نفرما. وبه حق فاطمه الزهراء همه ی مریض ها رو شفاء عاجز عنایت بفرما..یا من اسمه دواء و ذکره شفاء.
اینم یه عکس از شام غریبان که به اتفاق پرنیا جون واسه ی سلامتی همگی دعا کردیم و واسشون شمع روشن کردیم.
و اما تو این چند روز کوتاه تا مرخص شدن مامان جون از بیمارستان پرنیا جون به همراه خاله زینیی و دایی مرتضی و....روز و شبش رو سر می کردو واست کم نمی گذاشتن و در نبود من وبابایی که مجبور بودیم بیمارستان باشیم واسه ی تفریح تو و اینکه نبود ما رو کمتر حس کنی از پارک گرفته و.....سنگ تموم گذاشتن ...صمیمانه تو این چند روز که باعث زحمته همشون بودیم و همچنین مامان جون و بابا بزرگی تشکر می کنم.ایشالله که تو شادی همه جبران کنیم.......
اما مرخصی کوتاه و مجبور بودیم برگردیم.تو مسیر دلت نمی خواست بریم سراوان میگفتی;بیرجند که اینوری نیست باید به بالا بریم من و بابایی کلی مبهوت این حرفت شدیم دلمونم واست می گرفت...ولی چون به راحتی نمی تونستم قانعت کنم که باید بریم مجبور شدم بگم مامان جون و خاله اینا هم پشت سرمون دارن میان تا لحظه ایی که رسیدیم و تو فکر می کردی تو خونمون منتظرت هستن ومی گفتی بریم ببینیم اگه بودن که بودن ،اگه نبودن که دوباره بریم بیرجند چه غم انگیز بود......اما مثل روال همیشه دوباره به تنهایی عادت کردی..