پرنیا پرنیا ، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره
روشناروشنا، تا این لحظه: 6 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره
مریممریم، تا این لحظه: 40 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره
صادقصادق، تا این لحظه: 39 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره
پیوند عاشقانه ی ماپیوند عاشقانه ی ما، تا این لحظه: 16 سال و 20 روز سن داره
لیانالیانا، تا این لحظه: 4 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

پرنیا، روشنا و لیانا عشق مامان و بابا

مادر بزرگ ؛ چشم و چراغ ماست

1394/7/20 0:16
نویسنده : مامان مریم
722 بازدید
اشتراک گذاری

 

وقتی که آهسته آهسته نگاهم میکردی و لبخند میزدی و من لبریز میشدم  را هیچ فراموش نخواهم کرد....

 

 

روز آخر که رفته بودم عیادت مادر بزرگم و بی حال دراز کشیده بود، بغض گلویم رو گرفته بود .احساس کردم چقدر دلم براش تنگ شده و دلم می خواست همانند گذشته با نگاه مهربانش به استقبالم بیاید ولی افسوس.....برای همه چیز  دیگر دیر شده بود...

 چه زیبا بود لحضه ی رفتن  ،بعد از خواندن نماز صبح و با ذکر خدا دیگر نفست بالا نیامد و وقتی بر بالینت رسیدم دیگر دیر شده بود و تمام درد وجودم را فرا گرفته بود......

آماده بردن جنازه که شدیم کنارت نشسته بودم و داشتم آخرین خداحافظی را میکردم همه ی نوه ها و بچه ها توی خانه بودن همین که بر روی برانکارد گذاشتنت دلمان کنده شد توان ایستادن برایم نبود بدترین لحظه ی زندگی ام بود به عمرم اینچنین ندیده بودم و چه ترس و درد و مصیبت حس شدنی ای.

امان از دل زینب که عزیزانش یک به یک جلوی چشمانش رفتند و مجبور بود صبور باشد.

هنوز زود است باور نبودنت بگذار در خیال خوش خودم چشم انتظارمان به در نشسته باشی، و من دلتنگ که شدم سراغ از لحظه های کودکی و با هم بودن را خواهم گرفت ؛و قول بده باز هم دانه های تسبح ت را نذر آرزوهایم کنی و دلواپسمان بمانی ، با عزت زندگی کردی و گرفتار بیمارستان نشدی

دلم تنگ می شود برای روضه های ساده که اول محرم با نیت پاکت می گرفتی...وتا همیشه نمی برم از یاد..دعایت را پایان هر دیدار.............

دلخوشم که روز پنج شنبه دفن به نیمه وشب جمعه رسید....سفرت به سلامت مادر بزرگ ..دیدار به قیامت

 

افسوس که چقدر لحظه های با هم بودن مان محدود بود  و این سالهای فراق باعث شد از دیدار هم محروم باشیم ..آنقدر راحت از دستشان می دهیم که راحت دل می شکنیم ،راحت می گذریم، حواسمان نیست چه می کنیم با آنهایی که دوسشان داریم ، با آنهایی که دوسمان دارن ..

اینم بماند که ترس از دست دادن هایم وقتی فکرشان یک لحظه سراغم می آید تمام وجودم خالی می شود و دعا می کنم من اول از همه بروم طاقت ندارم...

حرف زیاد است و حوصله کم اما دیگر کافیست بغض گلویم را گرفت.........

 

 

 

پسندها (5)

نظرات (4)

محجوب بانو
22 آبان 94 3:16
سلام عزیزم انشالله که روح مادر بزرگ عزیزتون در آرامش باشه امیدوارم آخرین غمتون باشه
مامان مریم
پاسخ
سلام محبوب بانوی عزیز..ممنون که سر زدین...غم نبینی عزیزم
مامان حلما
24 آبان 94 23:59
خدا رحمتش کنه تسلیت میگم امیدوارم آخرین غمتون باشه
مامان مریم
پاسخ
ممنون دوست عزیز... خدا اموات شما رو هم قرین رحمت کنه.
مامان ملینا کیانا
25 آبان 94 13:22
سلام مریم جون منم از شنیدن این خبر خیلی غصه خوردن چون توی این چندباری که مامان بزرگ عزیزتو دیده بودم خیلی ازشون خوشم اومده بود.... خدا رحمتشون کنه...
مامان مریم
پاسخ
سلام مریمم... ممنون از حس همدردیت.. هر چند باورش سخته چون واسم خیلی عزیز بود.. افسوس..
ميترا
30 آبان 94 10:29
سلام مريم جون خدارحمت كنه مادربزرگت رو اونشب كه ما رفتيم خونشون تو رو نديدم چرا پس
مامان مریم
پاسخ
سلام میترا جون.ممنون از اینکه تشریف آوردین.من زیاد حالم خوب نبود داغون بودم و تو آشپزخونه مشغول.بعد اتمام مراسم متوجه شدم اومدین.. به هر حال لطف کردی عزیزم.