پرنیا پرنیا ، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره
روشناروشنا، تا این لحظه: 6 سال و 8 ماه سن داره
مریممریم، تا این لحظه: 40 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره
صادقصادق، تا این لحظه: 39 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره
پیوند عاشقانه ی ماپیوند عاشقانه ی ما، تا این لحظه: 16 سال و 21 روز سن داره
لیانالیانا، تا این لحظه: 4 سال و 5 ماه و 8 روز سن داره

پرنیا، روشنا و لیانا عشق مامان و بابا

در آستانه 3 سالگی در ماه مبارک رمضان

1394/2/29 9:33
نویسنده : مامان مریم
568 بازدید
اشتراک گذاری

 ماه رحمت و مغفرت , ماه دوست داشتنی رمضان رو ,

 

به همه ی دوستان وبلاگیم  تبریک میگم ...

 

شکلک های یاهو طاعات و عباداتتون قبول درگاه حق انشاالله ... شکلک های یاهو

 

سلام پرنیا جون ......دختر نازنینم ......

می نویسم برایت ......عاشقانه هایی که نوشته میشود ,

خاطره هایی است که در انتظار دیدن تو به وجود می آیند ,

خاطره هایی است از تو , از هدیه ای که خداوند به ما عطا کرده ,

با امید به روزی که با چشمان زیبایت این خاطرات را بخوانی و بدانی که چقدر برای ما عزیز بودی و هستی و خواهی بود ,

تا روزی که  این خاطرات را بخوانی و بدانی که از اولین روز به وجود آمدنت چگونه با شوق منتظرت بودیم و چگونه آمدنت را به انتظار نشستیم و برایت دعا کردیم ......

تا روزی که بدانی ,

دخترم , عزیز دلم , ما یعنی مامان مریم و بابا صادق, همیشه عاشقانه دوستت داشیم و تا بینهایت دوستت خواهیم داشت و برای سعادتت دعا میکنیم .....

 

 

 

واما... پرنیا جونم تو بهترین و بی نظیرترین دختر دنیا برای مامانی هستی .مطمئنم که من کم طاقت و کم حوصله ام و تو همیشه خااااااااانوم بودی و ماه , و هر کاری که کردی اذیت نبوده وهمش اقتضای سن و سالت بوده و هست نازنین دختر من ...

 گهگاهی که لجبازی میکنی و چیزی رو به زور میخوای و قشقرق راه میندازی و با گریه و اشک ریختن سعی می کنی به خواستت برسی ولی من وبابایی یه جورایی بهت میفهمونیم که با اشک ریختن نباید چیزی رو بخوای واسه ی همین سریع اشکاتو پاک می کنی که حرفت رو گوش کنیم...

شب ها بیشتر بیداری و الانم که ماه رمضونه تا سحر باهمون بیداری خیلی وقتها تا لنگ ظهر خوابی ,بعد از بیدار شدنت هوس صبحانه می کنی و علاقه ی خاصی به حلوا ارده داری ..در حد یه ساندویچ کوچیک .. وقتی هم که نزدیک افطار میشه و من میرم واسه ی آماده کردن افطاری...میگی مامان افطار شده؟؟ بریم افطار کنیم...الان برنامه ی احسان شروع میشه، دردسرای عظیم رو نگاه کنیم،پایتخت شروع میشه.عاشق برنامه ی خندوانه یی شعرشم بلدی...چیکار کنیم همپای ما این برنامه ها رو دنبال می کنی...و با دقت تمام...یه روز که بردمت حمام میبینم سرت رو می خوای ببری توی تشت.. میگم این چه مدل مامان؟!!!تعجب در جوابم گفتی مثل تو فیلم پایتخت یادته؟؟!!!تعجب

یا اینکه یه وسیله از اسباب بازیهات برمیداری ،بالای سرمون می چرخونی ،میگی : براتون سپند آوردم چشم نخوری ایشالله...میگم مامان این کارو، این جملات رو از کجا یاد گرفتی؟؟؟ میگی تو فیلم آتش بس یادته مامانش واسش سپند آورد!!!تعجبالتبه گاهی اوقاتم خودم واست اینکارو میکنم ولی ماشالله دقتت خیلی زیاده...

یا قبلش  فیلم شمعدونی رو که نگاه می کردی ، یه روز توی دستشویی بودی منم توی آشپزخونه صدات میومد که میگفتی بیا منو بخورر؟؟ بهت گفتم مامان با کی داری صحبت می کنی؟؟ اوایل فیلم شمعدونی بود، تو هم گفتی دیدی تو شمعدونی (زیبا )می گه بیا منو بخور، دقیقا" به همون حالت خودش می گفتی...منم کف کردمتعجب

خلاصه که از این موارد زیاده......و تو هم علاقه ی خاصی به این سریال ها داری و اصلا به کارتن و برنامه های کودک علاقه نداری مگه چی باشه....

 

اینم مدل تلوزیون نگاه کردنتراضی

 

 

 

راستش  وقتی میبینیم چقدر آروم و خوب و با علاقه , مشغول بازی هستی و با لگو هات سرگرمی و تازگی ها چیزهای جالبی با خلاقیت خودت و گاها" به کمک بابایی درست می کنی و به من گیر نمیدی چقدر کیفففففففففففف میکنم ....

گاهی اوقات که میشه دلت می خواد با هم شعر بخونیم...میگی : مامان چی بخونیم؟؟ باقر بخونیم.؟! آخه تا امام هشتم رو از قبل یاد داشتی ولی حالا خودت هم میشموری هم اینکه اسم امام ها رو میگی...ماشالله جیگری..

 

 

قربون نماز خوندن و قرآن خوندنت بشم من................

تازگی ها  به عروسکات علاقمند شدی و همچین عروسکت رو در آغوش می گیری که انگار واقعیه..نازو نوازشش می کنی و................

و اما گاها" دوس داری کنار من تو آشپزخونه باشی واسه ی همین میزارمت روی اوپن و مشغول بازی کردنی .. از هیچی نمیترسی فقط کافیه مورچه یا مگس و یا پشه به چشمت بخوره ..عکس العملت خیلی باحال...فرار می کنی به سرعت نور.....با گفتن پشه ی کثیف..مورچه کثیف...مگس کثیف..

علاقه ی زیادی به پوشیدن شال و روسری های من داری...میندازی سرت و کیف منم فقط دوس داری، میندازی رو دوشات و عینک دودی هم رو چشمات و یک کلید هم برمیداری میگی خدافظ من رفتم مدرسه، به در خونه چند تا در میزنی دوباره برمی گردی ،کلی منو بوس میکنی ومیگی سلام سلام من اومدم ببین برات چی خریدم....عشقمی

 

 

 

این روزا لحظه شماری می کنی واسه ی تولدت .عاشق جشن تولدی....و بابای مهربونتم داره واست مقدمات جشن تولد کفش دوزکی  رو با هنر دست خودش  ، اگه  خدا ایشالله  بخواد بریم بیرجند  و واست بگیریم...برای همین تو کلی ذوق و شوق داری و روزها رو با انگشتای دستم واسه ی تولدت میشمری....

 

کلا  بی نظیری گل بی همتای مامان ....

 

 

 

 

پسندها (2)

نظرات (2)

مامان ملینا کیانا
24 تیر 94 13:01
سلام مریم جون این مطلبت از 29 اردیبهشت کجابود که من هروقت میومدم چیزی نمیدیدم خیلی ماهی پرنیاجون.... هم اینکه زود اشکاتو پاک میکنی که مامان بابا شاهد گریه هات نباشن هم اینکه اینقدر خوب اسم اماما رو یاد گرفتی و ماشالله روز به روز هم که خوشگلتر و بامزه تر میشی. آقا ماهم تولد میخوایم
مامان مریم
پاسخ
سلام مریم جون...من همیشه مطالبم به روزه خبر نداریقربون محبتت برم مریم جون...ا
ميترا
1 مرداد 94 8:28
مريم جون اينقدر باعشق براي دخترت مي نويسي كه من هوس ميكنم كاش دخترت بودم نماز روزه هاتون قبول درگاه حق باشه و خدا جگرگوشتو برات حفظ كنه مريم جون ايشالله با خانواده ي عزيزت هميشه خوشبخت و شاد باشيد خيلي دوست دارم گلم
مامان مریم
پاسخ
سلام به میترا جون...لطف داری عزیزم...البته که به پای شما نمیرسم...نماز روزه هاتونم قبول باشه...عیدفطر رو هم بهتون تبریک میگم...هر چند سعادت حضور نداشتیم تا از نزدیک تبریک بگیم..ولی به یادتون هستیم عزیزم....مینا و مهراد عزیز دو دلبندت رو محکم ببوس