پرنیا پرنیا ، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره
روشناروشنا، تا این لحظه: 6 سال و 8 ماه سن داره
مریممریم، تا این لحظه: 40 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره
صادقصادق، تا این لحظه: 39 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره
پیوند عاشقانه ی ماپیوند عاشقانه ی ما، تا این لحظه: 16 سال و 21 روز سن داره
لیانالیانا، تا این لحظه: 4 سال و 5 ماه و 8 روز سن داره

پرنیا، روشنا و لیانا عشق مامان و بابا

سومین بهار زندگی 94

1394/1/17 14:37
نویسنده : مامان مریم
507 بازدید
اشتراک گذاری

سلام سلام سلام به همه بخصوص پرنیا جون مامانی.. 

  سال  جدید هم امدو ...دعا می کنم واسه ی همه ی نی نی وبلاگی های ناز دوست داشتنی  سالی پر از شادی و سلامتی باشه..

 

یا مقلّب القلوب و الابصار یا مدبر اللیل و النهار یا محوّل الحول و الاحوال حوّل حالنا الى احسن الحال

هفت سین نوروز 94

 

 

و اما  عکس پرنیا جون لحظه ی سال تحویل که منتظر عید بود و وقتی شنید سال تحویل شده با هم کلی هوراااااااااااااکشیدیم همدیگر در آغوش گرفتیم و غرق بوسه کردیم تا چند روز تا که آهنگ سال تحویل رو از تلوزیون میشنیدی میگفتی مامانی عید شد......محبت

 

 

امسال از پول عیدی سردرمیاوردی و فقطم پول نو می خواستی....واسه ی این که به پول دست نزنی بهت گفته بودم فقط پول تمیز پول عیدیه و جالب اینجا بود که پول های کثیف رو میگفتی مامان بشور تا تمیز بشه.....آرام

واما.........ذوق و شوق پرنیا جون از اینکه لحظه شماری میکرد واسه ی بستن ساک و رفتن پیش مامان جونیاش.............بی نهایت بود.............

خوشحالم از این که دوباره فرصت کنار  هم بودن رو داشتیم و تونستیم به دیدار خانواده بریم..تعطیلات  خیلی خوب بود و به پرنیا جون و بابایشم حسابی  خوش گذشت و روحیه شون عوض شد. روزای آخری که قرار بود بریم مشخص بود دخترم حسابی دلتنگ شده و بهونه می گرفت...

 

خاطرات عید نوروز پرنیا جون ....چند روز اول به دیدن خانواده بابایی رفتیم و حسابی از بودن کنارشون لذت بردیم اما روز دوم کلی بارون میومد و شما هم فقط گیر میدادی که بریم تو حیاط و آخرشم سرما خوردی و البته خدا رو شکر زود خوب شدی ...

 

اینم پارک قاصدک ها

 

چند روز بعد رفتیم بیرجند و شما هم از دیدن بچه های خاله و دایی حسابی ذوق زده شده بودی و کلی باهاشون بازی میکردی  و این دفعه کمتر بهم گیر میدادی و بخصوص با سارا بر خلاف دفعات قبل همبازی های خوبی شده بودین...

این چند روزو حسابی تفریح کردی و آب و هوا هم محشر بود...و 13  بدر امسالم به اتفاق فامیل نزدیک زدیم بیرون و حسابی خوش گذشت ولی چون هوا بارونی بود مجبور شدیم  اواسط روز بریم.

 

اینم عکس بابایی و پرنیا جون  در 13 بدر 94

 

 

واما طبق معمول فرصت مون کم بود هر چند دو هفته بود ولی مثل برق و باد گذشت....و من خیلی نگران این بودم که اگه برگردیم شاید از دلتنگی ،بهونه بگیری .ولی خوشبختانه زیاد اذیت نمی کردی وبر خلافش خودم حسابی تا یه مدت دپرس بودم....حس وحال بدی داشتم نمیدونم شاید بخاطر آب و هوا بود.....ولی از دوری دیگه خسته شدم....از روزهای تکراری ....از اینکه هیچ برنامه یی هیچ تفریحی نداشته باشی خیلی سخت میگذره....غمگین

خدا رو شکر با برگشتن از مرخصی بعضی از عادت های بدشو فراموش کرده بود بخصوص گیر دادن به گوشی و.....

 

در پایان چند عکس از خانه های سنتی تزیینی...........

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (4)

نظرات (1)

ميترا
24 اردیبهشت 94 7:50
ايشالله كه سال خوب و ژرباري باشه هم براي تو مريم جون و هم براي پنيا خانوم و باباييش. راستش غصم گرفت از اينكه نوشتي خسته شدي از دوري آخه من خودمم يه زماني طعم دوري رو خيلي چشيدم برات دعا مي كنم ايشالله زودتر كارهات درست بشن و بتوني در كنار خانوادت زندگي كني عزيزم راستي اون روزي كه ما ميخواستيم بيايم و نشد .....مينا مريض شد و برديمش دكتر به صديقه جون گفتم ...بعدشم كه ديگه شما نبوديد.......خلاصه معذرت
مامان مریم
پاسخ
سلام عزیزم ...ممنونم از همدردیت...و همچنین که دعاگوی ما هستی....فدای مینا جونم بشم...ایشالله که هیچ وقت مریض نشه...........دوستون داریم یه عالمه