غم انگیز ترین اتفاق زندگی
روزهای شیرین مرخصی سپری شد ....و شمارش معکوس برای اتمام مرخصی شروع می شد. هنوز دغدغه ی رفتن رو داشتم و اینکه دختر نازم رو پیش کی بذارم تا ازش نگهداری کنه و چه جوری دوریش رو تحمل کنم , ذهنم رو درگیر کرده بود که یه شب دمدمه های صبح دیدم تب کردی ،خیلی نگران شدم و سریع پاشویت میکردم و بهت قطره استامینوفن میدادم. تا نزدیکای ظهر تبت پایین نمیومد و بی قرار بودی و همش ناله میکردی.تعریف دکتر شیخانی روشنیده بودم به بابایی گفتم سریع واست نوبت دکتر بگیره و از منشی بخواد که اگه امکان داره, اول وقت بهت نوبت بده. تبت کمی پایین اومده بود ولی همچنان بی تابی میکردی و احساس کردم که ملاجت کمی متورم شده, خیلی نگرانیم بیشتر شد...
نویسنده :
مامان مریم
21:36