پرنیا پرنیا ، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره
روشناروشنا، تا این لحظه: 6 سال و 7 ماه و 10 روز سن داره
مریممریم، تا این لحظه: 40 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره
صادقصادق، تا این لحظه: 39 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره
پیوند عاشقانه ی ماپیوند عاشقانه ی ما16 سالگیت مبارک
لیانالیانا، تا این لحظه: 4 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

پرنیا، روشنا و لیانا عشق مامان و بابا

غم انگیز ترین اتفاق زندگی

  روزهای شیرین مرخصی سپری شد ....و شمارش معکوس برای اتمام مرخصی شروع می شد. هنوز دغدغه ی رفتن رو داشتم و اینکه دختر نازم رو پیش کی بذارم تا ازش نگهداری کنه و چه جوری دوریش رو تحمل کنم , ذهنم رو درگیر کرده بود که یه شب دمدمه های صبح  دیدم تب کردی ،خیلی نگران شدم و سریع پاشویت میکردم و بهت قطره استامینوفن میدادم. تا نزدیکای ظهر تبت پایین نمیومد و بی قرار بودی و همش ناله میکردی.تعریف دکتر شیخانی روشنیده بودم به بابایی گفتم سریع واست نوبت دکتر بگیره و از منشی بخواد که اگه امکان داره, اول وقت بهت نوبت بده. تبت کمی پایین اومده بود ولی همچنان بی تابی میکردی و احساس کردم که ملاجت کمی متورم شده, خیلی نگرانیم بیشتر شد...
2 بهمن 1391

روزها یکی پس از دیگری

پنج ماه از تولدت میگذره ،و خداوند رو به خاطر داشنت میلیون ها بار شاکرم... امید زندگی مامان و بابا ؛چراغ خونه ی ما شدی و هر روز که میگذره بودنت روشنایی خاصی به زندگیمون می بخشه. گل نازم ؛عطر تنت همه جا رو پر کرده و من و بابایی همچون پروانه دورت می گردیم و عاشقانه دوستت داریم.                                 کاشکی می شد بهت بگم چقدر نگاتو دوست دارم . و امااا پنج ماهگی... فرا رسیدن ایام سوگواری حضرت سیدالشهدا (ع) و یاران باوفایش را تسلیت عرض م...
2 دی 1391

سه ماهگی

سه ماهگیت مبارک عزیزمممممممممم...     اوایل سه ماهگی بود که یک قهقه با صدای بلند واسه ی اولین بار وقتی با مامان جون (مامانی) بازی میکردی زدی که چقد خوشحال شدیم و کلی ذوق کردیم   من وبابایی رو کاملا" شناختی و حسابی بهمون وابسته شدی . ماشالله دیگه باهوش وکنجکاو شدی ووقتی بهت شیر میدم با کوچکترین صدا بر می گردی ودنبال صدا می گردی.  بخصوص گاهی اوقات خاله لی لی با سجاد (پسر خاله) که خیلی دوست دارن شیطونی می کنن ومنتظرن تا که می خوای شیر بخوری صدات می زنن وتو هم خیلی خوش خنده ایی و رو تو بر می گردونی ,خودت رو لوس می کنی ویه خنده شیرین تحویلشون میدی آیینه هم خیلی دوس داری ووقتی می بریمت جلوی آیینه خ...
30 آذر 1391

دوران بارداری

و اما دوران سخت بارداری شروع شد اوایل اشتهای خوبی داشتم و از  همه  غذاها لذت می بردم ولی فقط واسه یک هفته بود تا اینکه ویار بد حاملگی اومد سراغم طوری که کلافم کرده بود . همه چیز دلم می خواست ولی جرٱت خوردنشون رو نداشتم. از خونمون حالم بد میشد و فقط به اجبار حاضر بودم توی یک اتاق باشم شیفتایه بیمارستان واسم خیلی سخت بود چرا که از محیط کار حالم بد میشه تا اینکه هفته 8 بارداریم بود یه روز که از سرکار اومدم خونه یه کوچولو نهار خوردم و ساعتی نگذشت اینقدر خون بالا آوردم که بابایی طفلیت خیلی ترسیده بود و در حالیکه من ناله می کردم سریع لباسامو تنم کرد که ببردم دکتر ,  به هر سختی که بود منو به مطب دکتر رسوند....
30 آذر 1391

روزها میگذرند...

روزهای با تو بودن چه در درونم که باشی حس عجیبی رو بهم داده ; و چه زیباست,  حس مادر بودن  با تمام سختی های این دوران وقتی وجودت رو در دنیای درونم حس میکنم مرهمی میشه واسه تموم دردام.فقط دل نگرونم که خدایی نکرده اتفاقی واسه جگر گوشم نیفته , نکنه یه وقت به خاطر ویار بدم رشد خوبی نداشته باشه و یا بخاطر سختی کارم زودتر از اونی که فکرش رو بکنم پا به این دنیا بذاره.  آخه توی شهر غریب باشی و هیچ کسی رو هم نداشته باشی فکرشم حتی آدم رو نگرونم میکنه ولی همیشه توکلم به خداست , میدونم خدا جون وقتی  یه چیزی رو قسمت انسان میکنه اونم مادر شدن رو هیچ وقت ازش نمیگیره مگه چی که حکمتی  باشه. خلاصه این روزا ب...
30 آذر 1391

چهار ماهگی

نازنینم تولد چهار ماهگیت مبارکککککککککک...... چهار ماه از تولدت می گذره و روز به روز جیگر ترو خوردنی تر میشی جدیدا" خودت رو واسه مامان لوس می کنی  و وقتی می خوای پیشت باشم به حالت اعتراض صدام می زنی « اووووم اووووم مام   مام » یعنی بیا منو بغل کن .آآآخ قربونت بشم  من وقتی بغلت می کنم سرت رو میزاری رو شونه ام وآروم میشی, بعضی وقتا هم که دلت شیر می خواد و لالا داری اگه یه ذره دیرتر به دادت برسم وقتی بغلت می کنم وشیر می خوری ما بین گریه هات غرغر می کنی انگاری باهام دعوا می کنی. با آدمای جدید یه کوچولو غریبگی  می کنی وبغض می کنی  .وتا من یا بابایی رو که می بینی یه خنده شیرین تحویلمون مید...
30 آذر 1391

ماه رمضون همراه با پرنیا

ماه رمضون امسال با پرنیا جون حال و هوای دیگه ای داره ... لحظه  افطار که میشه ، یاد پارسال میوفتم،  یکی از حاجت هام این بود که خداوند یک فرزند سالم و صالح بهمون بده و حالا از اینکه انقده زود خواسته بنده هاشو اجابت میکنه , هیچ حرفی نمیمونه واسه گفتن جز اینکه بگم ؛خدایا خیلی خوشحالم وممنونم از این همه لطف و کرمت و شکر گزار توام تا همیشه...... و چه لحظه ی شیرینی ست ،   دیدن دخترم در سلامتی کامل .                                  &...
27 آذر 1391

اواسط دو ماهگی

این روزها تمام وقتم واسه ی تو ,سعی می کنم تا می تونم کنارت باشم و از پیشت بودن لذت ببرم و فکر اینکه یه روزی مرخصیم تمام بشه چه جوری دوری تو تحمل کنم نگرونم می کنه ,هر روزی که می گذره عشقم نسببت بهت بیشتر میشه. صبحا که از خواب بیدار میشی خوش اخلاقی و واسه ی خودت شروع می کنی به حرف زدن و صداهای تازه یی در آوردن وتا که من وبابایی بهت صبح بخیر میگیم  وباهات حرف می زنیم سریع لبخند می زنی وخودت رو واسمون لوس می کنی وصداهای ناز در میاری.وای نمیدونی چقد خوردنی میشی, این لحظه من که میمیرم واست...                        یه شکار لح...
27 آذر 1391

دو ماهگی

تفلد دووووووو ماهگیت مبارک عزیزم  ...................    چتد صباحی ست کلبه ما رنگ وبوی دیگه ایی داره و تو آمدی وشدی همه چیز من....به راستی که چه زود می گذره...و این جاست که درک می کنم گذر زمان در کنار تو اصلا" احساس  نمیشه. این روزا شیطون بلا شدی،فقط دوس داری کنارت باشیم و باهات حرف بزنیم.آخه بابایی همیشه تو رو ،  رو پاهاش میزاره و واست شعر می خونه وتو هم با سکوت تمام،همچین بهش زول میزنی و دریغ از اینکه حتی یه پلک بزنی ،به شعراش گوش میدی و لذت می بری . الهی من قربونت برم عاشق تلوزیون ،موبایل و لپ تاپ هستی واگه یه کوچولو حواسمون پرت بشه   همچین خوشکل واسه ی خودت&...
27 آذر 1391