پرنیا پرنیا ، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره
روشناروشنا، تا این لحظه: 6 سال و 8 ماه سن داره
مریممریم، تا این لحظه: 40 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره
صادقصادق، تا این لحظه: 39 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره
پیوند عاشقانه ی ماپیوند عاشقانه ی ما، تا این لحظه: 16 سال و 21 روز سن داره
لیانالیانا، تا این لحظه: 4 سال و 5 ماه و 8 روز سن داره

پرنیا، روشنا و لیانا عشق مامان و بابا

روزهای تنهایی

سلام سلام سلام به همگی تعطیلات عید و رفتن مرخصی همرا ه با دیدار خانواده ها ،حسابی بهمون خوش گذشت  .پرنیا کوچولوی مامانم کلی ذوق زده شده بود و از خودش خوشحالی دروکرد.. بعد چند روز نمیدونم چی شده بود که اصلا حاضر نبودی ازم جدا بشی و کمی غریبگی می کردی ، وبا هر کسی اخت نمیشدی به هر حال به خاطر شرایط زندگیمون دور از همه و در شهر غربت و نداشتن رفت وآمد چندانی باعث شده که اینجوری بشی و بابت ای موضوع خیلی نگرانتم .خلاصه بعد از مرخصیمون حسابی بهونه گیر شده بودی و کاملا مشخص بود داری دلتنگی می کنی مدام عکس های گوشی رو که ،روز سیزده بدر با برو بچ ،فک و فامیل  دسته جمعی گرفته بودیم وحسابی بهمون خوش گذشت و از هر نظر ترکون...
8 خرداد 1393

دومین بهار زندگی

        پرنیا جوووووووووووووووووووون دختر مهربونم........   دومین بهار زندگیت رو با هزاران عشق و مهربونی بهت تبریک میگم   با اومدنت یه دنیا خیر و خوبی را به ما هدیه کردی ...من و بابایی هم یک دنیا آرامش ،شادی وسلامتی را لحظه سال تحویل برات از خدا خواستاریم... زیاد فرصت ندارم فقط اومدم لحظه سال تحویل رو به فرزند عزیز و همسر مهربونم تبریک بگم. برای همه ی نی نی وبلاگی های عزیز و دوست داشتنی ، آرزوی سلامتی رو دارم،و می بوسمشون خاله خیلی دوستون داره.           ...
1 فروردين 1393

بیست ماهگی

   پرنیای نازنینم اینک امده ام تا خاطراتت را ماندگار کنم .از تو مینویسم ای زیبا نگارم تا بدانی که ثانیه های عمرم را به وجود نازنینت هدیه کرده ام..... روزهای شیرین پس از دیگری با تمام خاطرات روزهای با تو بودن همچون برق وباد می گذره و خدا رو از وجود تو در زنگیمون که موجبات خوشحالی و سرزندگی ما رو فراهم کرده شاکرم ...       سلام خوشکل طلای مامان. نمی دونم از چی برات بنویسم؟؟؟از شیطونیهای بامزه ات؟!از چرب زبونیهای بانمکت؟؟یا از دم به دقیقه رقصیدنات ؟!یا شاید هم از  اَپر اَپر گفتن و ( نماز )خوندنت؟!!     دخمل پروفسور من پرنیا جووووووووووووو...
22 اسفند 1392

19 ماهگی گیسو طلا

پرنیا جونم , خیلی وقته نتونستم برات بنویسم عزیزم ...   تو این ماه از زندگیت که مصادف بود با حضور پررنگ مهمون های عزیزمون که مدتها منتظر اومدنشون بودیم و برای دیدنشون لحظه شماری می کردیم .آره !!!!!خانواده پدری و مادری به مدت چند روز کوتاه مامان جونت وبابا بزرگی و عموها وعمه جونت اومدن پیشمون و حسابی ما رو خوشحال کردن، تو هم واسه ی خودت حسابی خوشحالی  می کردی .از بین اینا با عمه جونت زودتر اونس گرفتی و یکسره غرقه بوسش می کردی و نوازشش ....نمیدونم این مهربونیت به کی رفته.......  واسه شون شعر می خوندی و مشغول بازی های مختلف .....بعد رفتن اونا به فاصله ی کوتاهی مامان جون و خاله زینبی وبابا بزرگی اومدن و یدو...
5 اسفند 1392

واکسن 18 ماهگی ناز گلم

و اما واکسن 18 ماهگیت رو که چند وقت, از زدنش وحشت داشتم رو به خیری زدیم و شما یه کوچولو تب کردی و با دادن شربت استامینوفن تبت قطع شد...فقط چند ساعت بعد از واکسن پات درد می کرد و یا تو بغل بابایی بودی و یا  یک جانشسته ....نمی تونستی راه بری ...کم کم که راه افتادی تا روز بعدش لنگ لنگان  قدم بر میداشتی .الهی فدات بشم ...با این که قبلن هم واکسن زده بودی ولی واسه ی این واکسنت تا لحظه یی که آقای مهربون داشت واست میزد من کلی غصه داشتم آخه الان  هوشیارتر شدی و درد رو  کاملا" احساس می کنی..واما از همون زمان کوشولو کوشولو بودنت , ماشالله دختر صبوری هستی و اذیت نکردی..   همچنان عاشق تلوزیون ه...
1 اسفند 1392

17 ماهگی با یه عالمه عکس

    اول از همه یه سلام عاشقونه به دختر مهرب ونم             پرنیای دوست داشتنی ما هفده ماهگیت مبارگ گل من             آرزویمان این است دلت خوش باشد   نرود لحظه ای از صورت ماهت لبخند   نشود غصه دمی نزدیکت   لحظه هایت همه زیبا باشد   از خدا می خواهیم که تو را سالم و خوشبخت بدارد همه   عمر و نباشی دلتنگ         این روزا حسابی دلتنگ همه بخصوص خانواده هامون هستیم ..متاسفانه شرایط جوریه که نمیشه مرخصی رفت ,به عبارتی&nb...
2 دی 1392

اسباب کشی+جوونه زدن هشتمین مروارید نازت....در 16 ماهگی

16 ماه شدنت مباررررررررررررررررک عمرم...         واماااااااااااااا......................   قرار بود بعد اون زلزله ی خفنی  که رخ داد، از اونجایی که خونمون کلی ترک های بدی برداشته بود و بعد بارندگی سقفشم دچار مشکل شده بود مثلا" یه جورایی تازه سازم بود، گفتیم بهتره هرچه سریعتر خونه رو عوض کنیم .ولی پیدا کردن خونه اونم توی سراوان واقعا" مشکله .خدا رو شکر بالأخره بعد کلی پرس وجو یه خونه ایی پیدا شد واسباب کشی کردیم.     واما پرنیا جون فقط دلش می خواست بغل مامی باشه، و واسه ی همین کمی اذیت شدیم .طفلکی بابا صادق حسابی اذیت شد و منم نمی تونستم زیاد کمکش کنم .تا ای...
2 آذر 1392

مسافرت مشهد مقدس

  واما..... واسه ی دومین بار ،دختر گلم  به پابوس امام رضا  رفت .       این دفعه بزرگتر شدی و شب اولی که رفتیم حرم ،از دیدن چراغونی های صحن ها و از اونجایی که عاشق آب هستی ،  با دیدن حوض های پر از آب با فواره هاش کلی هیجان زده شده بودی و بلند اشاره می کردی با دستات،  صدا میزدی؛ آبه آبه ،  برق برق   . آره گلم، خلاصه که واسه ی ما هم چه صفایی داشت. توی صحن، با اون هوای محشر و شنیدن دعای کمیل و این که بعد مدتها تنهایی تو غربت کسی  هم  رو نداشته باشی و جایی هم واسه  ی تفریح نداشته باشی با دیدن این صحنه ها دلت می خواد بال در بیاری، چه برسه به دختر گلم که حسابی تنهاس...
2 آبان 1392

عید سعید قربان

           عید سعید قربان بر همسر مهربان و دختر نازنینم و همه ی   نی نی وبلاگی های عزیز مبارک   خاله خیلی خیلی دوستون داره ....ایشالله همیشه سالم باشین.....         خدایا قسمت می دهم هر لحظه کمکم کنی تا نفسم را به قربانگاه درگاهت عرضه کنم و تو قربانی شدن و نلرزیدن و نلغزیدن را عنایت فرما عید سعید قربان مبارک     ...
24 مهر 1392